بازمانده
بازمانده
فصل دو' پارت ۱۱'
مطمئن بودم با صدا جیغش افرادش به اتاق میان ولی قبل اومدن اونا باید کار رو تموم میکردم.
فشار دستام رو بیشتر کردم و بعد دستام رو به سمت پایین چرخوندم.
کنترل روش نداشت و همهای آب که خورده بود رو دستام جاری شد' امیدوارم فهمیده باشین منظورم چیه نمیتونم بنویسمش البته اون یکی نیست'
با دستش سرم رو عقب هُل میداد تا ازش جدا بشم، با چشمای که از حدقه زده بودن بیرون سرم رو بالا آوردم و به قیافه تحت فشارش نگاه کردم داشت جواب میداد.
دستام رو جدا کردم و بعد با مشت محکم روش کوبیدم، تا کاملا نسلش رو منقرض کنم.
تهیونگ:لیاقت تو بیشتر از این نیست لعنتی، الان فقط نگاهش میتونی.
به شدت ورم کرده بود حتی نمیتونست بهش دست بزند افرادش به اتاق اومده بودن اول با دیدن بدن لختشده رئیسشون روشون رو برگردوندن ولی با دستور رئیس به سمتم حملهوار شدن، تونستم کمی از خود دفاع کنم ولی زخم پام نمیذاشت مدت زیادی رو روی پا باشم.
پس سریع از پا افتادم. دستام رو پشتسرم محکم بهم بسته بودن، بخیه پام باز شده بود و خونریزی داشت، صورتم غرق خون بود، دست چپم رو نمیتونستم تکون بدم و درد بدی داشت. چشمام تار میدیدن ولی زمان خوابیدن نبود.
به دستور رئیسشون دوباره منو به اتاق قبلی برگردوندن.
یوری با دیدنم تقلا داشت تا بزارن پیشم بیاد ولی اونا هرکدوم با پوزخندی که برلب داشتن اتاق رو ترک کردن.
صدا یوری به گوشم میرسد ولی توانِ نبود تا چیزی بگم.
کمکم بدنم سرد شد، چشمام التماس بسته شدن داشت.
شاید به مدت دهدقیقه تونسته بودم خودم رو بیدار نگهدارم و بعد تاریکی مهمون چشمام شدن.
جونگکوک ویو
فقط ۲۰نفر از ما تو اردوگاه مونده بود، فقط ۲۰نفر!
سهروز از اون اتفاق میگذشت مدتی کمی نبود همه نگران یوری و تهیونگ و اتفاقات که قرار بود برای اونا بیوفته بودیم، شاید به زبون نمیآوردیم ولی ته دل هیچکدوم امید نداشتم اونا تا الان زنده مونده باشن.
به گروه ده نفره تقسیم شدیم، سرگروه تیم که قرار بود به دیدن سگهایوحشی بره نامجون هیونگ بود و سرگروه افراد تو اردوگاه شوگا هیونگ.
دو ماشین به همراه دو موتور اردوگاه رو ترک کردیم، با اینکه مسیر طولانی نبود ولی به شدت توسط اون هیولاها احاطه شده بود.
هردو ماشین پشتسرهم گوشه خیابان ایستادن، و بعد موتورها با دستور هیونگ برای سرگرم کردن زامبیها به سمت اونا رفتن، تعدادشون شاید حداقل بیشتر از صد هیولا میرسید.
همه به سمت پایین خم شده بودیم تا حداقل از جلو دید اونا خارج شده باشیم.
مدتی رو تو همون حالت موندیم با نالههاشون موتورهارو دنبال کردن با دور شدن آخرین زامبی ماشینُ روشن کردم و راه افتادیم.
غلط املایی بود معذرت💙
فصل دو' پارت ۱۱'
مطمئن بودم با صدا جیغش افرادش به اتاق میان ولی قبل اومدن اونا باید کار رو تموم میکردم.
فشار دستام رو بیشتر کردم و بعد دستام رو به سمت پایین چرخوندم.
کنترل روش نداشت و همهای آب که خورده بود رو دستام جاری شد' امیدوارم فهمیده باشین منظورم چیه نمیتونم بنویسمش البته اون یکی نیست'
با دستش سرم رو عقب هُل میداد تا ازش جدا بشم، با چشمای که از حدقه زده بودن بیرون سرم رو بالا آوردم و به قیافه تحت فشارش نگاه کردم داشت جواب میداد.
دستام رو جدا کردم و بعد با مشت محکم روش کوبیدم، تا کاملا نسلش رو منقرض کنم.
تهیونگ:لیاقت تو بیشتر از این نیست لعنتی، الان فقط نگاهش میتونی.
به شدت ورم کرده بود حتی نمیتونست بهش دست بزند افرادش به اتاق اومده بودن اول با دیدن بدن لختشده رئیسشون روشون رو برگردوندن ولی با دستور رئیس به سمتم حملهوار شدن، تونستم کمی از خود دفاع کنم ولی زخم پام نمیذاشت مدت زیادی رو روی پا باشم.
پس سریع از پا افتادم. دستام رو پشتسرم محکم بهم بسته بودن، بخیه پام باز شده بود و خونریزی داشت، صورتم غرق خون بود، دست چپم رو نمیتونستم تکون بدم و درد بدی داشت. چشمام تار میدیدن ولی زمان خوابیدن نبود.
به دستور رئیسشون دوباره منو به اتاق قبلی برگردوندن.
یوری با دیدنم تقلا داشت تا بزارن پیشم بیاد ولی اونا هرکدوم با پوزخندی که برلب داشتن اتاق رو ترک کردن.
صدا یوری به گوشم میرسد ولی توانِ نبود تا چیزی بگم.
کمکم بدنم سرد شد، چشمام التماس بسته شدن داشت.
شاید به مدت دهدقیقه تونسته بودم خودم رو بیدار نگهدارم و بعد تاریکی مهمون چشمام شدن.
جونگکوک ویو
فقط ۲۰نفر از ما تو اردوگاه مونده بود، فقط ۲۰نفر!
سهروز از اون اتفاق میگذشت مدتی کمی نبود همه نگران یوری و تهیونگ و اتفاقات که قرار بود برای اونا بیوفته بودیم، شاید به زبون نمیآوردیم ولی ته دل هیچکدوم امید نداشتم اونا تا الان زنده مونده باشن.
به گروه ده نفره تقسیم شدیم، سرگروه تیم که قرار بود به دیدن سگهایوحشی بره نامجون هیونگ بود و سرگروه افراد تو اردوگاه شوگا هیونگ.
دو ماشین به همراه دو موتور اردوگاه رو ترک کردیم، با اینکه مسیر طولانی نبود ولی به شدت توسط اون هیولاها احاطه شده بود.
هردو ماشین پشتسرهم گوشه خیابان ایستادن، و بعد موتورها با دستور هیونگ برای سرگرم کردن زامبیها به سمت اونا رفتن، تعدادشون شاید حداقل بیشتر از صد هیولا میرسید.
همه به سمت پایین خم شده بودیم تا حداقل از جلو دید اونا خارج شده باشیم.
مدتی رو تو همون حالت موندیم با نالههاشون موتورهارو دنبال کردن با دور شدن آخرین زامبی ماشینُ روشن کردم و راه افتادیم.
غلط املایی بود معذرت💙
- ۳.۴k
- ۰۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط