بازمانده
بازمانده
فصل دو' پارت ۱۲'
باقی مسیر رو طی کردیم ماشین رو دورتر از ساختمان پناهگاه اونا پارک کردیم با اسلحه و خشاب های پُر از میان علفهای هرز گذشتیم قرار نبود حمله کنیم قرار بود باهم به توافق برسیم!
نامجون هیونگ نزدیک در آهنین بزرگ ساختمان شد ولی قبل هرکاری از سمت ما، از برجهای بالا سرمون صدا اومد.
_:چی میخواین؟
نامجون:به رئیستون بگین نامجون اومده.
تو گوش هم چیزی گفتن و بعد یکی از اونا از اونجا رفت.
زامبیهای اون اطراف با دیدنمون به سمتمون به حرکت شده بودن ولی قبل رسیدن اونا در باز شد.
وارد محوطه شدیم، یه جاده کوچک برای رد شدن یه ماشین بود، دو سمتمون رو با مانعهای سیمدار پوشونده بودن و تعدای از زامبیها رو میشد اونجا دید.
چند قدمی رفته بودیم که دونفر از اونا جلو اومدن و درخواست کردن تا سلاحهامون رو بهشون بدیم.
نامجون:نمیتونیم همنطور که شما به ما اعتماد ندارین ماهم نمیتونیم به شما اعتماد کنیم.
_:اینجوری نمیتونین وارد بشین.
جونگکوک:ما برای صحبت کردن اومدیم نه جنگ.
_:پس میتونین برگردین این دستور رئیسه یا اسلحه و یا برگردین.
نامجون با گذاشتن اسلحهش دستور داد ماهم تحویل بدیم...
وارد اتاق بزرگ شدیم همه به ترتیب ایستادیم و با اون وحشیهای که روبرومون ایستاده بود نگاه میکردیم نه نگاه ساده! نگاه از تنفر... نگاه که روی تکتک اعضای بدنشون کشیده میشد و باعث میشد به این فکر بیوفتیم که کدوم روش جواب میده یه تیر و یا ضربههای چاقو! درد فقط برای چند ثانیه و سوراخسوارخ وردن بدنشون.
_:خوش اومدی دوست من.
هیونگ چشم غرهای به حرفش رفت و در ادامه حرفش گفت:دوست! اون واسه دیروز بود امروز فرق داره.
حوله تنپوش پوشیده بود، موهاش خیس نبود و یعنی حوله برای این نیست که از حموم اینجا اومده باشه.
روی صندلی نشست و به هیونگ اشاره ورد تا روی صندلی که براش آوره بودن بشینه.
_:چرا اینجا اومدی، بزار حدس بزنم اومم واسه اون دوتا کله کلفته مگه نه!
مکث کرد و ادامه داد: آره آره...ولی من مهمونامُ به کسی نمیدم.
کام از سيگار گرفت و فيلترش رو زیر پاش کرد.
نامجون:ازت میخوام دوستانه معامله کنیم، تو اونارو بدی و ما پناهگاه و افرادمون رو میدیدیم! هوم؟
پوزخندی زد و کام از سیگار تازه روشن شدهاش گرفت.
_:و تو میخوای من باور کنم؟
نامجون:فقط چند روز وقت بدی تا من یه راه برای راضی کردن مردم پناهگاه پیدا کنم و بعد همرو به تو میدم.
_:بیارنشون.
صورتهای غرق در خون، هردو تا نهایت جونشون خورده بودن، تهیونگ چشماش بسته بود و توسط دو دست که از زیر بازوش گرفته بودن و کشیده میشد یوری بیدار بود ولی اونم دست کمی از تهیونگ نداشت.
_:خب بزار بگم اگه اینا نقشه تو باشن؟
فصل دو' پارت ۱۲'
باقی مسیر رو طی کردیم ماشین رو دورتر از ساختمان پناهگاه اونا پارک کردیم با اسلحه و خشاب های پُر از میان علفهای هرز گذشتیم قرار نبود حمله کنیم قرار بود باهم به توافق برسیم!
نامجون هیونگ نزدیک در آهنین بزرگ ساختمان شد ولی قبل هرکاری از سمت ما، از برجهای بالا سرمون صدا اومد.
_:چی میخواین؟
نامجون:به رئیستون بگین نامجون اومده.
تو گوش هم چیزی گفتن و بعد یکی از اونا از اونجا رفت.
زامبیهای اون اطراف با دیدنمون به سمتمون به حرکت شده بودن ولی قبل رسیدن اونا در باز شد.
وارد محوطه شدیم، یه جاده کوچک برای رد شدن یه ماشین بود، دو سمتمون رو با مانعهای سیمدار پوشونده بودن و تعدای از زامبیها رو میشد اونجا دید.
چند قدمی رفته بودیم که دونفر از اونا جلو اومدن و درخواست کردن تا سلاحهامون رو بهشون بدیم.
نامجون:نمیتونیم همنطور که شما به ما اعتماد ندارین ماهم نمیتونیم به شما اعتماد کنیم.
_:اینجوری نمیتونین وارد بشین.
جونگکوک:ما برای صحبت کردن اومدیم نه جنگ.
_:پس میتونین برگردین این دستور رئیسه یا اسلحه و یا برگردین.
نامجون با گذاشتن اسلحهش دستور داد ماهم تحویل بدیم...
وارد اتاق بزرگ شدیم همه به ترتیب ایستادیم و با اون وحشیهای که روبرومون ایستاده بود نگاه میکردیم نه نگاه ساده! نگاه از تنفر... نگاه که روی تکتک اعضای بدنشون کشیده میشد و باعث میشد به این فکر بیوفتیم که کدوم روش جواب میده یه تیر و یا ضربههای چاقو! درد فقط برای چند ثانیه و سوراخسوارخ وردن بدنشون.
_:خوش اومدی دوست من.
هیونگ چشم غرهای به حرفش رفت و در ادامه حرفش گفت:دوست! اون واسه دیروز بود امروز فرق داره.
حوله تنپوش پوشیده بود، موهاش خیس نبود و یعنی حوله برای این نیست که از حموم اینجا اومده باشه.
روی صندلی نشست و به هیونگ اشاره ورد تا روی صندلی که براش آوره بودن بشینه.
_:چرا اینجا اومدی، بزار حدس بزنم اومم واسه اون دوتا کله کلفته مگه نه!
مکث کرد و ادامه داد: آره آره...ولی من مهمونامُ به کسی نمیدم.
کام از سيگار گرفت و فيلترش رو زیر پاش کرد.
نامجون:ازت میخوام دوستانه معامله کنیم، تو اونارو بدی و ما پناهگاه و افرادمون رو میدیدیم! هوم؟
پوزخندی زد و کام از سیگار تازه روشن شدهاش گرفت.
_:و تو میخوای من باور کنم؟
نامجون:فقط چند روز وقت بدی تا من یه راه برای راضی کردن مردم پناهگاه پیدا کنم و بعد همرو به تو میدم.
_:بیارنشون.
صورتهای غرق در خون، هردو تا نهایت جونشون خورده بودن، تهیونگ چشماش بسته بود و توسط دو دست که از زیر بازوش گرفته بودن و کشیده میشد یوری بیدار بود ولی اونم دست کمی از تهیونگ نداشت.
_:خب بزار بگم اگه اینا نقشه تو باشن؟
- ۳.۸k
- ۰۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط