part71
#part71
#رها
حدود یک ماه از ورودم به باند میگذشت و هرروز برای تمرین با طاها میرفتیم به اون عمارت، تا الان دفاع از خودم و شناسایی انواع مواد مخدر و شناختن و خنثی کردن بمبا رو بهم یاد داده.
بعد از مرتب کردن لباسم با آنا خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم، ماشین طاها جلوی در بود، در ماشین و باز کردم و نشستم تو ماشین و گفتم :
رها- سلام چطوری؟
درحالی که ماشین رو روشن میکرد گفت :
طاها- سلام خوبم تو چطوری؟
شونهای بالا انداختم و گفتم :
رها- هوم منم خوبم.
کمی گذشت و دیگه تا رسیدن به عمارت حرفی بینمون رد و بدل نشد.
درحالی که با ریموت در ورودی رو باز میکرد گفت :
طاها- آمادهای واسه تمرین متفاوت امروز؟!
سری تکون دادم و گفتم :
رها- فکر کنم باید یه مبحث جدید باشه درسته؟ چون خنثی کردن بمبا رو کامل یاد گرفتم.
ماشین و داخل حیاط پارک کرد و در حالی که پیاده میشدیم گفت :
طاها- اره، البته فکر میکنم این مبحث زودتر از مباحث دیگه تموم بشه.
کنجکاو پرسیدم :
رها- راجب به چیه؟
وارد سالن شدیم و گفت :
طاها- راجب اینکه وقتی بین باند دشمن گیر میوفتی و میبندنت چطوری خودت رو آزاد کنی و فلنگ و ببندی و فرار کنی.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
رها- آو بنظر جالب میاد.
رفتیم سمت دوتا اتاق پرو که بغل هم بودن، اون حرف میزد و همونطور که لباسامون و عوض میکردیم گوش میدادم :
طاها- خب، وقتی میگیرنت مسلما همینطوری نمیندازنت تو یه اتاق و میبندنت به صندلی یا میله ای ستونی چیزی که نتونی فرار کنی، اولین تمرینمون با صندلی شروع میشه.
از اتاق اومدیم بیرون، نگاهی به لباسامون انداختم، من ی شلوارک جذب مشکی با تاپ بندی سفید تنم بود و اونم ی زیر پوش مشکی و شلوارک سفید، جالب چه ست شدیم!
به سمت صندلی که وسط سالن بود اشاره کرد و گفت :
طاها- بشین روش.
نشستم روی صندلی، طاها به سمت یکی از قفسه ها رفت و از کشو چنتا طناب دراورد و اومد سمتم اول پاهام و بست بعد رفت پشتم و دستام و قفل به هم پشتم بست و در اخرهم دهنم رو بست.
بعداز اتمام کارش به سمت صندلی که رو به روی من بود رفت و روش نشست و گفت :
طاها- خب اونا اول میبندنت و میرن و بعداز اینکه بیان ازت چندتا سوال میپرسن و جواب یخوان، مسلما جوابی بهشون نمیدی و اونجاس که شروع میکنن به زدنت تا ازت حرف بکشن و خب قاعدتا تو دلت نمیخاد درد بکشی پس بیا زمان و برگردونیم عقبتر، اصلا چطوره قبل از اومدنشون فرار کنی؟
سرم رو تکون دادم و اونم شروع کرد به توضیح دادن اینکه این مدل گره رو چطوری باز کنم، همزمان با صحبتش پشت سرم شروع کرد به راه رفتن کرد، بعداز چند دیقه گره دستام رو باز کردگ و با خوشحال خواستم خم بشم و گره پام و باز کنم که طنابی دور شونم زیر گردنم بسته شده بود مانع شد.
زیر گوشم نجوا کرد :
طاها- فک کنم این و یادم رفته بود!
با حرص نگاهش کردم که ریز خندید دستام و بردم بالا سرم و شروع کردم به باز کردن طنابی که دور شونهام بسته شده بود، بعداز چند دیقه کلنجار رفتن بلاخره گره باز شد، رفتم سمت پاهام و با گره طناب دور پام مشغول شدم، دیگه داشت باز میشد که طاها گفت :
طاها- اوم، فکر نمیکنی اگه بخوای با این سرعت پیش بری کمکم میان و بدتر کتک میخوری؟!
با ناامیدی سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که گفت :
طاها- حالا برای بار اول چطوره امیدت و از دست ندی؟!
لبخندی زدم و گره پام و کامل باز کردم دیگه فقط دهنم مونده بود
•••
بعد از سه ساعت کشتی گرفتن پام و با حرص کوبیدم زمین، گره دهنم از بس کور بود که نه باز میشد نه میشد از بالا درش بیاری هر چقدرم توضیح میداد نمیتونستم دستم خسته شده بود از بس بالا نگه داشته بودم، طاها ریز خندید و گفت :
طاها- خب دیگه بسه...
به سمتم اومد و گفت :
طاها- فکر کنم یه چیزایی گفته بودم راجع به اینکه اگر نتونی تمرینت رو ایدهآل انجام بدی تنبیه داری؟!
با عجز سرم و تکون دادم که ادامه داد :
طاها- خب خانم کوچولو، من این گره رو باز میکنم ولی تنبیهت اینه که...
#عشق_پر_دردسر
اگه از پارت های بعد دیدید که یهو پرید یه تیکه دیگه از رمان یا سانسور شد بدونید که مناسب نبوده و باید سانسور میشده 🙏🏻🗿
و اینکه از این به بعد پارت ها با شرطه اره دیگه همین خدافظ 🗿🙌🏻
#رها
حدود یک ماه از ورودم به باند میگذشت و هرروز برای تمرین با طاها میرفتیم به اون عمارت، تا الان دفاع از خودم و شناسایی انواع مواد مخدر و شناختن و خنثی کردن بمبا رو بهم یاد داده.
بعد از مرتب کردن لباسم با آنا خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم، ماشین طاها جلوی در بود، در ماشین و باز کردم و نشستم تو ماشین و گفتم :
رها- سلام چطوری؟
درحالی که ماشین رو روشن میکرد گفت :
طاها- سلام خوبم تو چطوری؟
شونهای بالا انداختم و گفتم :
رها- هوم منم خوبم.
کمی گذشت و دیگه تا رسیدن به عمارت حرفی بینمون رد و بدل نشد.
درحالی که با ریموت در ورودی رو باز میکرد گفت :
طاها- آمادهای واسه تمرین متفاوت امروز؟!
سری تکون دادم و گفتم :
رها- فکر کنم باید یه مبحث جدید باشه درسته؟ چون خنثی کردن بمبا رو کامل یاد گرفتم.
ماشین و داخل حیاط پارک کرد و در حالی که پیاده میشدیم گفت :
طاها- اره، البته فکر میکنم این مبحث زودتر از مباحث دیگه تموم بشه.
کنجکاو پرسیدم :
رها- راجب به چیه؟
وارد سالن شدیم و گفت :
طاها- راجب اینکه وقتی بین باند دشمن گیر میوفتی و میبندنت چطوری خودت رو آزاد کنی و فلنگ و ببندی و فرار کنی.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
رها- آو بنظر جالب میاد.
رفتیم سمت دوتا اتاق پرو که بغل هم بودن، اون حرف میزد و همونطور که لباسامون و عوض میکردیم گوش میدادم :
طاها- خب، وقتی میگیرنت مسلما همینطوری نمیندازنت تو یه اتاق و میبندنت به صندلی یا میله ای ستونی چیزی که نتونی فرار کنی، اولین تمرینمون با صندلی شروع میشه.
از اتاق اومدیم بیرون، نگاهی به لباسامون انداختم، من ی شلوارک جذب مشکی با تاپ بندی سفید تنم بود و اونم ی زیر پوش مشکی و شلوارک سفید، جالب چه ست شدیم!
به سمت صندلی که وسط سالن بود اشاره کرد و گفت :
طاها- بشین روش.
نشستم روی صندلی، طاها به سمت یکی از قفسه ها رفت و از کشو چنتا طناب دراورد و اومد سمتم اول پاهام و بست بعد رفت پشتم و دستام و قفل به هم پشتم بست و در اخرهم دهنم رو بست.
بعداز اتمام کارش به سمت صندلی که رو به روی من بود رفت و روش نشست و گفت :
طاها- خب اونا اول میبندنت و میرن و بعداز اینکه بیان ازت چندتا سوال میپرسن و جواب یخوان، مسلما جوابی بهشون نمیدی و اونجاس که شروع میکنن به زدنت تا ازت حرف بکشن و خب قاعدتا تو دلت نمیخاد درد بکشی پس بیا زمان و برگردونیم عقبتر، اصلا چطوره قبل از اومدنشون فرار کنی؟
سرم رو تکون دادم و اونم شروع کرد به توضیح دادن اینکه این مدل گره رو چطوری باز کنم، همزمان با صحبتش پشت سرم شروع کرد به راه رفتن کرد، بعداز چند دیقه گره دستام رو باز کردگ و با خوشحال خواستم خم بشم و گره پام و باز کنم که طنابی دور شونم زیر گردنم بسته شده بود مانع شد.
زیر گوشم نجوا کرد :
طاها- فک کنم این و یادم رفته بود!
با حرص نگاهش کردم که ریز خندید دستام و بردم بالا سرم و شروع کردم به باز کردن طنابی که دور شونهام بسته شده بود، بعداز چند دیقه کلنجار رفتن بلاخره گره باز شد، رفتم سمت پاهام و با گره طناب دور پام مشغول شدم، دیگه داشت باز میشد که طاها گفت :
طاها- اوم، فکر نمیکنی اگه بخوای با این سرعت پیش بری کمکم میان و بدتر کتک میخوری؟!
با ناامیدی سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که گفت :
طاها- حالا برای بار اول چطوره امیدت و از دست ندی؟!
لبخندی زدم و گره پام و کامل باز کردم دیگه فقط دهنم مونده بود
•••
بعد از سه ساعت کشتی گرفتن پام و با حرص کوبیدم زمین، گره دهنم از بس کور بود که نه باز میشد نه میشد از بالا درش بیاری هر چقدرم توضیح میداد نمیتونستم دستم خسته شده بود از بس بالا نگه داشته بودم، طاها ریز خندید و گفت :
طاها- خب دیگه بسه...
به سمتم اومد و گفت :
طاها- فکر کنم یه چیزایی گفته بودم راجع به اینکه اگر نتونی تمرینت رو ایدهآل انجام بدی تنبیه داری؟!
با عجز سرم و تکون دادم که ادامه داد :
طاها- خب خانم کوچولو، من این گره رو باز میکنم ولی تنبیهت اینه که...
#عشق_پر_دردسر
اگه از پارت های بعد دیدید که یهو پرید یه تیکه دیگه از رمان یا سانسور شد بدونید که مناسب نبوده و باید سانسور میشده 🙏🏻🗿
و اینکه از این به بعد پارت ها با شرطه اره دیگه همین خدافظ 🗿🙌🏻
۱۵.۸k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.