part70
#part70
#طاها
رها از ماشین پیاده شد و گفت :
رها- شکیب دستت درد نکنه خدافظ.
نیمنگاه به من انداخت و بعد به سمت خونهشون رفت و بعداز اینکه در رو باز کرد و مطمئن شدم رفت داخل به شکیب اشاره کردم راه بیافته.
سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم و اتفاقات امروز رو مرور کردم.
هر روز گندتر از روز قبل، دیگه خسته شده بودم از این وضعیت زندگیم، مدام درحال دوییدن و به هیچ جا نرسیدن، عقل و قلبم باهم درحال جنگ بودن، عقلم میگفت باید انتقامم رو بگیرم ولی قلبم میگفت نباید اینکارو بکنم.
با صدای شکیب از فکر خارج شدم و بهش نگاه کردم و گفتم :
طاها- چیزی گفتی؟
سری تکون داد و گفت :
شگیب- میگم بینتون اتفاقی افتاد؟
گیج نگاهش کردم که چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت :
شکیب- خدایا این خرا رو گیر هیچ بنی بشری ننداز، میگم امروز بین تو و رها اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر باهم سرد برخورد میکردید؟
پوف کلافهای کشیدم و گفتم :
طاها- اوف شکیب اصلا راجبش حرف نزن که خودم دارم دیونه میشم.
شکیب- چیشد امروز؟
کلافه نگاهش کردم و گفتم :
طاها- هیچی بابا بهش گفتم چرا با اینکه دوستم داشتی پسم زدی؟ برگشته چی بگه خوبه؟
شکیب نیم نگاه بهم انداخت و گفت :
شکیب- لابد گفت دوست ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم :
طاها- کاش اون رو میگفت، برگشت گفت دلیلی نداره بخوام با آدمای هوس باز لاشی رل بزنم بهش میگم بابا من دوست دارم دیگه چیکار کنم تا باور کنی؟ برگشته میگه شواهد اینو نشون نمیده میگم آخه شواهد چی؟ بعد فهمیدم اون روز که قرار بود بهم زنگ بزنه و جواب بده من و آیدا رو تو رستوران دیده نمیزاره اصلا حرف بزنی فقط یه تهمتی بهت میزنه و میره، وای شکیب این دختر روز به روز من رو دیونه تر از روز قبل میکنه
شکیب ماشین رو کنار خیابون نگهداشت و برگشت سمتم و با جدیت گفت :
شکیب- طاها؟ تو مطمئنی میخوای از رها انتقام بگیری؟!
نفسم رو کلافه دادم بیرون و گفتم :
طاها- نمیدونم شکیب نمیدونم، واقعا نمیدونم، بین عقل و قلبم گیر کردم، بین منطق و احساساتم گیر کردم، عقل و منطقم میگه باید ازش انتقام بگیرم ولی قلب و احساساتم این اجازه رو نمیده!
شکیب کمی نگاهم کرد و گفت :
شکیب- ببین طاها، رها یه دختره احساسات داره، به قول خودت رها دختر پاکیه، من مطمئنم رها حتی یه درصد از اتفاقای که پشت سرش داره میافته خبر نداره و تو داری محکومش میکنی...
مکثی کرد و گفت :
شکیب- بنظرم اول بشین تصمیم بگیر ببین میخوای دوستش داشته باشی یا میخوای ازش انتقام بگیری، چون اگر با روش انتقام گرفتن بری جلو و باهاش رل بزنی وقتی رها بفهمه خیلی از دستت ناراحت میشه و حتی ممکن ایندفعه برای همیشه بزاره بره!
کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
طاها- واقعا تو یه شرایطی قرار گرفتم که نمیدونم چی درسته چی غلط، دیگه یه جوری شده میگم میرم تو دل شیر هرچی بادا باد!
شکیب- بشین با خودت فکر کن چند روزی، چند روزم رها رو نبینی بهتره بشین فکر کن وقتی فهمیدی با خودت چند چندی اون وقت به رها نزدیک شو.
کلافه سری به نشونه باشه تکون دادم و شکیب ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
•••
به رها که داشت با تمام دقت داشت به سیما نگاه میکرد زل زدم، یهو با ذوق نگاهم کرد و گفت :
رها- طاها غیر فعال شد!
لبخند کجی زدم و گفتم :
طاها- آفرین خوب بود ولی اگر بخوای انقدر کند عمل کنی نمیشه، چون اگر بمب روی دقایق آخری باشه تا تو بخوای یکی از سیمارو انتخاب کنی و خنثیش کنی بمب منفجر میشه.
سری به نشونه تفهیم تکون داد، رو به روش ایستادم و گفتم :
طاها- رها؟
نگاهمکرد و گفت :
رها- هوم؟
آروم و شمرده شمرده گفتم :
طاها- من اون روز فقط برای اینکه به آیدا بگم فهمیدم که نفوذی باند مخالف رفته بودم به اون رستوران، آره باهاش اوکی بودم ولی تو نموندی باقیش رو ببینی وقتی غذا رو خوردیم توپیدم بهش و بلافاصله از اونجا خارج شدم.
سرش رو با ضرب بلند کرد و نگاهم کرد، انگار شک داشت که دارم راست میگم یا نه.
طاها- اگر بخوای از همه بچهها میتونی بپرسی حتی یه ویسم وجود داره که ثابت میکنه حرفم رو برای همون روز و همون ساعته.
با تردید نگاهمکرد و گفت :
رها- خب، ویس رو بزار.
گوشیم رو از دخال جیبم خارج کردم و ویس رو گذاشتم و گوشیم رو گرفتم سمت رها، از دستم گرفت و به تاریخ و ساعتش نگاه کرد، بعداز چند دیقه گوشی رو گرفت سمتم و با شرمندگی گفت :
رها- ببخشید راجبت بد فکر کردم!
لبخند محوی زدم و گفتم :
طاها- خب الان قبول میکنی؟
سریع سرش رو بلند کرد و با چشمهای ریز شده گفت :
رها- نوچ، دلیل نمیشه چون قبول کردم اشتباه کردم سریع باهات رل بزنم!
و بعداز اتمام حرفش به سمت اتاق پرو رفت، چشمام رو تو کاسه چرخوندم و به سمت اتاق پرو رفتم.
#عشق_پر_دردسر
منطقش یا احساسش ؟
#طاها
رها از ماشین پیاده شد و گفت :
رها- شکیب دستت درد نکنه خدافظ.
نیمنگاه به من انداخت و بعد به سمت خونهشون رفت و بعداز اینکه در رو باز کرد و مطمئن شدم رفت داخل به شکیب اشاره کردم راه بیافته.
سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم و اتفاقات امروز رو مرور کردم.
هر روز گندتر از روز قبل، دیگه خسته شده بودم از این وضعیت زندگیم، مدام درحال دوییدن و به هیچ جا نرسیدن، عقل و قلبم باهم درحال جنگ بودن، عقلم میگفت باید انتقامم رو بگیرم ولی قلبم میگفت نباید اینکارو بکنم.
با صدای شکیب از فکر خارج شدم و بهش نگاه کردم و گفتم :
طاها- چیزی گفتی؟
سری تکون داد و گفت :
شگیب- میگم بینتون اتفاقی افتاد؟
گیج نگاهش کردم که چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت :
شکیب- خدایا این خرا رو گیر هیچ بنی بشری ننداز، میگم امروز بین تو و رها اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر باهم سرد برخورد میکردید؟
پوف کلافهای کشیدم و گفتم :
طاها- اوف شکیب اصلا راجبش حرف نزن که خودم دارم دیونه میشم.
شکیب- چیشد امروز؟
کلافه نگاهش کردم و گفتم :
طاها- هیچی بابا بهش گفتم چرا با اینکه دوستم داشتی پسم زدی؟ برگشته چی بگه خوبه؟
شکیب نیم نگاه بهم انداخت و گفت :
شکیب- لابد گفت دوست ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم :
طاها- کاش اون رو میگفت، برگشت گفت دلیلی نداره بخوام با آدمای هوس باز لاشی رل بزنم بهش میگم بابا من دوست دارم دیگه چیکار کنم تا باور کنی؟ برگشته میگه شواهد اینو نشون نمیده میگم آخه شواهد چی؟ بعد فهمیدم اون روز که قرار بود بهم زنگ بزنه و جواب بده من و آیدا رو تو رستوران دیده نمیزاره اصلا حرف بزنی فقط یه تهمتی بهت میزنه و میره، وای شکیب این دختر روز به روز من رو دیونه تر از روز قبل میکنه
شکیب ماشین رو کنار خیابون نگهداشت و برگشت سمتم و با جدیت گفت :
شکیب- طاها؟ تو مطمئنی میخوای از رها انتقام بگیری؟!
نفسم رو کلافه دادم بیرون و گفتم :
طاها- نمیدونم شکیب نمیدونم، واقعا نمیدونم، بین عقل و قلبم گیر کردم، بین منطق و احساساتم گیر کردم، عقل و منطقم میگه باید ازش انتقام بگیرم ولی قلب و احساساتم این اجازه رو نمیده!
شکیب کمی نگاهم کرد و گفت :
شکیب- ببین طاها، رها یه دختره احساسات داره، به قول خودت رها دختر پاکیه، من مطمئنم رها حتی یه درصد از اتفاقای که پشت سرش داره میافته خبر نداره و تو داری محکومش میکنی...
مکثی کرد و گفت :
شکیب- بنظرم اول بشین تصمیم بگیر ببین میخوای دوستش داشته باشی یا میخوای ازش انتقام بگیری، چون اگر با روش انتقام گرفتن بری جلو و باهاش رل بزنی وقتی رها بفهمه خیلی از دستت ناراحت میشه و حتی ممکن ایندفعه برای همیشه بزاره بره!
کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
طاها- واقعا تو یه شرایطی قرار گرفتم که نمیدونم چی درسته چی غلط، دیگه یه جوری شده میگم میرم تو دل شیر هرچی بادا باد!
شکیب- بشین با خودت فکر کن چند روزی، چند روزم رها رو نبینی بهتره بشین فکر کن وقتی فهمیدی با خودت چند چندی اون وقت به رها نزدیک شو.
کلافه سری به نشونه باشه تکون دادم و شکیب ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
•••
به رها که داشت با تمام دقت داشت به سیما نگاه میکرد زل زدم، یهو با ذوق نگاهم کرد و گفت :
رها- طاها غیر فعال شد!
لبخند کجی زدم و گفتم :
طاها- آفرین خوب بود ولی اگر بخوای انقدر کند عمل کنی نمیشه، چون اگر بمب روی دقایق آخری باشه تا تو بخوای یکی از سیمارو انتخاب کنی و خنثیش کنی بمب منفجر میشه.
سری به نشونه تفهیم تکون داد، رو به روش ایستادم و گفتم :
طاها- رها؟
نگاهمکرد و گفت :
رها- هوم؟
آروم و شمرده شمرده گفتم :
طاها- من اون روز فقط برای اینکه به آیدا بگم فهمیدم که نفوذی باند مخالف رفته بودم به اون رستوران، آره باهاش اوکی بودم ولی تو نموندی باقیش رو ببینی وقتی غذا رو خوردیم توپیدم بهش و بلافاصله از اونجا خارج شدم.
سرش رو با ضرب بلند کرد و نگاهم کرد، انگار شک داشت که دارم راست میگم یا نه.
طاها- اگر بخوای از همه بچهها میتونی بپرسی حتی یه ویسم وجود داره که ثابت میکنه حرفم رو برای همون روز و همون ساعته.
با تردید نگاهمکرد و گفت :
رها- خب، ویس رو بزار.
گوشیم رو از دخال جیبم خارج کردم و ویس رو گذاشتم و گوشیم رو گرفتم سمت رها، از دستم گرفت و به تاریخ و ساعتش نگاه کرد، بعداز چند دیقه گوشی رو گرفت سمتم و با شرمندگی گفت :
رها- ببخشید راجبت بد فکر کردم!
لبخند محوی زدم و گفتم :
طاها- خب الان قبول میکنی؟
سریع سرش رو بلند کرد و با چشمهای ریز شده گفت :
رها- نوچ، دلیل نمیشه چون قبول کردم اشتباه کردم سریع باهات رل بزنم!
و بعداز اتمام حرفش به سمت اتاق پرو رفت، چشمام رو تو کاسه چرخوندم و به سمت اتاق پرو رفتم.
#عشق_پر_دردسر
منطقش یا احساسش ؟
۳۱.۵k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.