لایک یادتون نره 🥺❤️
رفت به چهار سال قبل زمانی که هیجده ساله بودم و سال آخر دبیرستانم بود تو اون موقع ها دوستام اکثرا یا نامزد داشتن یا دوست پسر ولی من اصلا تو کف این چیزا نبودم . تمام فکر و ذهن من ختم میشده به درس خوندن و چند تا کتاب و دفتر و تمام ... قصد داشتم خوب درس بخونم و برم دانشگاه خانوادم هم تشویقم میکردن و خیلی روی درسم حساب باز کرده بودن خداروشکر درسم هم خوب بود داشتم خوب پیش میرفتم و هدفم رو به صورت جدی دنبال میکردم که همون موقع ها زمزمهء یه پسری که از صبح میاد و جلوی در مدرسه میشینه تا بعد از ظهر شروع شد
به قدری برای بقیه جالب بود که هرطرف میرفتم فقط از ظاهر و قیافش تعریف میکردن. همه میگفتم حتما دوست پسر یکی از بچه هاست یا حتما یکی رو دوست داره میاد جلوی مدرسه وای چه عاشقانه خوش به حال اون یه نفر ولی من حالم از این حرفا بهم میخورد واقعا نه وقت و نه حوصلهء این چیزا رو نداشتم
کسی هم که میگفتن رو اصلا ندیده بودم و برام هم جالب نبود
یه روز طبق معمول از خونه اومدم بیرون و به طرف دبیرستانی که چند کوچه بالاتر از خونمون بود راه افتادم از همون لحظه مه اومدم بیرون یه پسر شروع کرد پشت سر من راه رفتن اهمیتی بهش ندادم و با خودم گفتم حتما راهش با من یکیه تا دم مدرسه اومد و از همون لحظه هم جلوی مدرسه ایستاد منم که منگ تر از این حرفا بودم توجهی نکردم یه هفته به همین منوال گذشت اون پسر رو تو راه رفت و برگشت میدیدم حتی وقتی با دوستام هم بیرون بودم دنبالم بود یه جورایی ترسیده بودم ولی سعی میکردم اهمیت ندم یه روز که طبق معمول راه مدرسه رو میرفتم بازم افتاد دنبالم ساعت هفت صبح کسی تو خیابون نبود تا نصف راه رو رفته بودم ولی دیگه شورشو درآورده بود همش عین بچه اردک زشت پشت سر من راه میرفت بین راه برگشتم و کامل باهاش روبه رو شدم و گفتم
_چی از جونم میخوای ؟چرا افتادی دنبالم ، اصلا تو کی هستی ؟
نگاهم کرد و گفت : من نه من دنبالت نبودم اشتباه میکنی
_برو گم شو فکر میکنی نمیفهمم یه هفتس پشت سر من راه میای و تعقیبم میکنی ؟
:من چرا باید تعقیبت کنم خیالاتی شدی ؟
_آها اونوقت شما نه همسایه مایی و نه آشنا ولی من میبینم از صبح دنبال منی تا بعد از ظهر از همون دم در خونه هم شروع میکنی به تعقیب کردن به خدا به داداشام میگم پوست از سرت بکنن دی که نبینم دنبالم راه افتادی ها به راهم ادامه دادم و بلند یه جوری که بشنوه گفتم : پسره پررو راه به راه دنبال منه فکر میکنه خرم نمیفهمم
پارت دوم تقدیمتون 🥰❤️
#رمان_z #عاشقانه #نویسنده #رمان
به قدری برای بقیه جالب بود که هرطرف میرفتم فقط از ظاهر و قیافش تعریف میکردن. همه میگفتم حتما دوست پسر یکی از بچه هاست یا حتما یکی رو دوست داره میاد جلوی مدرسه وای چه عاشقانه خوش به حال اون یه نفر ولی من حالم از این حرفا بهم میخورد واقعا نه وقت و نه حوصلهء این چیزا رو نداشتم
کسی هم که میگفتن رو اصلا ندیده بودم و برام هم جالب نبود
یه روز طبق معمول از خونه اومدم بیرون و به طرف دبیرستانی که چند کوچه بالاتر از خونمون بود راه افتادم از همون لحظه مه اومدم بیرون یه پسر شروع کرد پشت سر من راه رفتن اهمیتی بهش ندادم و با خودم گفتم حتما راهش با من یکیه تا دم مدرسه اومد و از همون لحظه هم جلوی مدرسه ایستاد منم که منگ تر از این حرفا بودم توجهی نکردم یه هفته به همین منوال گذشت اون پسر رو تو راه رفت و برگشت میدیدم حتی وقتی با دوستام هم بیرون بودم دنبالم بود یه جورایی ترسیده بودم ولی سعی میکردم اهمیت ندم یه روز که طبق معمول راه مدرسه رو میرفتم بازم افتاد دنبالم ساعت هفت صبح کسی تو خیابون نبود تا نصف راه رو رفته بودم ولی دیگه شورشو درآورده بود همش عین بچه اردک زشت پشت سر من راه میرفت بین راه برگشتم و کامل باهاش روبه رو شدم و گفتم
_چی از جونم میخوای ؟چرا افتادی دنبالم ، اصلا تو کی هستی ؟
نگاهم کرد و گفت : من نه من دنبالت نبودم اشتباه میکنی
_برو گم شو فکر میکنی نمیفهمم یه هفتس پشت سر من راه میای و تعقیبم میکنی ؟
:من چرا باید تعقیبت کنم خیالاتی شدی ؟
_آها اونوقت شما نه همسایه مایی و نه آشنا ولی من میبینم از صبح دنبال منی تا بعد از ظهر از همون دم در خونه هم شروع میکنی به تعقیب کردن به خدا به داداشام میگم پوست از سرت بکنن دی که نبینم دنبالم راه افتادی ها به راهم ادامه دادم و بلند یه جوری که بشنوه گفتم : پسره پررو راه به راه دنبال منه فکر میکنه خرم نمیفهمم
پارت دوم تقدیمتون 🥰❤️
#رمان_z #عاشقانه #نویسنده #رمان
۲۱.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.