لایک یادتون نره قشنگا 😍🥺
#شکوفه_عشق #پارت_چهارم
هزار تا به به و چه چه راه انداخت که منم کنجکاو شدم که بهش توجه کنم اما هنوز هم دوست نداشتم این مسائل رو جدی بگیرم بین راه اینقدر به ما نزدیک شده بود که انگار با ما راه میرفت
برگشتم طرفش و گفتم : بفرما تروخدا چرا با ما راه نمیای عقب افتادی بیا بین ما راه برو ......ایییششش پسره هول باز که دنبال منی برو گم شو
هرچقدر من حرف میزدم اون هیچی نمیگفت و این بدتر حرصمو درمیاورد
بالاخره حرف زد: میخوام باهات صحبت کنم فردا این کافه منتظرم فقط حرف میزنیم
و بعد برگه ای رو گرفت سمتم ، شوکه داشتم نگاهش میکردم که راهشو گرفت و رفت خون خونمو میخورد کارد میزدی به شکمم خون نمیومد
فری زد زیر خنده و گفت بابا ایول بعد اداشو درآورد :فردا این کافه منتظرم ایول بابا خیلی خوب بود فردا برو ببین چیکارت داره ؟
هنوز تو شوک بودم به فری نگاه کردم و گفتم : به قرآن یه نر و ماده میزنم تو دهنت دندوناتو حس نکنی کجا برم ؟اصلا فردا هیچ جا نمیرم حتی مدرسه هم نمیرم بعد برگه رو پاره کردم و انداختم تو جوب
اون روز از بس حرص خوردم هیچی از درس نفهمیدم وقتی هم برگشتم خونه اینقدر تو فکر بودم مامانم گفت : بیان چیزی شده چرا تو فکری در جوابش فقط گفتم : نه هیچی و بعد رفتم تو اتاقم
عصر فری اومد پیشم همش میگفتم برو ببین چشه اگه مامانت اینا هم گیر دادن بگو با فرشته میرسم کتابخونه نمیدونم این وسط فری چرا اینقدر گیر داده بود ، اینقدر بهم برخورده بود و از کارش بدم اومده بود که امروز رو حتی مدرسه هم نرفتم برای مامان هم کمی نقش بازی کردم که مثلا گلوم درد میکنه و حالم خوش نیست اونم قبول کرد که اون روز رو خونه بمونم چون ته تغاری بودم و تک دختر خانواده حرفمو خیلی قبول میکردن وگرنه مامان به حدی روی مدرسه رفتن حساس بود که در حین مریضی هم میگفت باید برید ... خلاصه که اون روز رو تو خونه موندم خیلی حرص میخوردم که به خاطر یه پسر از درسم جا موندم
#رمان #رمان_z#نویسنده #عاشقانه
هزار تا به به و چه چه راه انداخت که منم کنجکاو شدم که بهش توجه کنم اما هنوز هم دوست نداشتم این مسائل رو جدی بگیرم بین راه اینقدر به ما نزدیک شده بود که انگار با ما راه میرفت
برگشتم طرفش و گفتم : بفرما تروخدا چرا با ما راه نمیای عقب افتادی بیا بین ما راه برو ......ایییششش پسره هول باز که دنبال منی برو گم شو
هرچقدر من حرف میزدم اون هیچی نمیگفت و این بدتر حرصمو درمیاورد
بالاخره حرف زد: میخوام باهات صحبت کنم فردا این کافه منتظرم فقط حرف میزنیم
و بعد برگه ای رو گرفت سمتم ، شوکه داشتم نگاهش میکردم که راهشو گرفت و رفت خون خونمو میخورد کارد میزدی به شکمم خون نمیومد
فری زد زیر خنده و گفت بابا ایول بعد اداشو درآورد :فردا این کافه منتظرم ایول بابا خیلی خوب بود فردا برو ببین چیکارت داره ؟
هنوز تو شوک بودم به فری نگاه کردم و گفتم : به قرآن یه نر و ماده میزنم تو دهنت دندوناتو حس نکنی کجا برم ؟اصلا فردا هیچ جا نمیرم حتی مدرسه هم نمیرم بعد برگه رو پاره کردم و انداختم تو جوب
اون روز از بس حرص خوردم هیچی از درس نفهمیدم وقتی هم برگشتم خونه اینقدر تو فکر بودم مامانم گفت : بیان چیزی شده چرا تو فکری در جوابش فقط گفتم : نه هیچی و بعد رفتم تو اتاقم
عصر فری اومد پیشم همش میگفتم برو ببین چشه اگه مامانت اینا هم گیر دادن بگو با فرشته میرسم کتابخونه نمیدونم این وسط فری چرا اینقدر گیر داده بود ، اینقدر بهم برخورده بود و از کارش بدم اومده بود که امروز رو حتی مدرسه هم نرفتم برای مامان هم کمی نقش بازی کردم که مثلا گلوم درد میکنه و حالم خوش نیست اونم قبول کرد که اون روز رو خونه بمونم چون ته تغاری بودم و تک دختر خانواده حرفمو خیلی قبول میکردن وگرنه مامان به حدی روی مدرسه رفتن حساس بود که در حین مریضی هم میگفت باید برید ... خلاصه که اون روز رو تو خونه موندم خیلی حرص میخوردم که به خاطر یه پسر از درسم جا موندم
#رمان #رمان_z#نویسنده #عاشقانه
۱۱.۹k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.