فیک:مانیا
فیک:مانیا
پارت: اول
[رزی][20 سال قبل]
اون موقع جنگ بود برادرم تازه یک سالش بود خودمم شیش سالم بود مادرم مانیا نگهبان مردم شهر پریان بود ولی قبل از مرگش بهم نگهبانیشو واگزار کرد.
[رزی]
من الان نگهبان مردم پریانم و در عین حال قمار باز خیلی خوبیم پیش خودمون بمونه یکم افسردم ولی قرورمو پایین نمیارم
امروز قرارع برم باند مافیا برای مسابقه ی قمار برادرمم باهام میاد قرارع با تهیونگ خدای قمار بازی کنم خیلی هیجانیه
[پرش زمانی موقع مسابقه]
+جیمین همینجا منتظرم بمون
=باش
رفتم نشتم پشت میز
+سلام آقای کیم(مغرور)
_سلام خانم پارک شنیدم خیلی قمار باز خوبی هستین(مغرور)
+شرطو بگو(سرد)
_اگر من ببازم بهتون ۵٠ میلیون تومان میدم و اگر شما ببازید اون ۵٠ میلیونو میدید(سرد)
+خب بیا شروع کنیم
شروع کردیم
[پرش زمانی آخر مسابقه]
*وقت تمومه کارتتونو رو کنید اول شما خانم پارک
کارتامو رو کردم
*حالا شما آقای کیم
_بفرمایید
*باورم نمیشه شما مساوید!!!!!
+چیییی؟؟؟ نمیشه این امکان نداره
_کی باید به کی پول بده؟
*هردوتون باید پول رو واریز کنید تا آخر هفته وقت دارید نفر بعدی
خیلی تعجب زده بودم چطور مساوی شدیم؟
برگشتیم خونه
=اونی برای اون موضوع نگران نباش یکم پول به دست میارم بهت میدم بهش بدی
+نه ممنون جیمین. میگم من باید برم بیرون کار دارم خدافظ
=خدافظ اونی
رفتم تو پارک قدم بزنم که یهو بارون شدیدی شروع به باریدن کرد ولی اهمیت ندادم این بارون برام بیشتر از آفتاب لذت بخش بود
یهو یه صدا بهم نزدیک شد و بوم منو بیهوش کرد
[پرش زمانی]
بیدار شدم دیدم انگار توی یه عمارت هستم تزئینات اتاق و خونه خوب بود ولی کسی نبود رفتم تو حیاط کلی خدمتکار بیرون بودن با همون... کیم تهیونگ! پس من تو عمارت کیم خانان هستم؟!
_اوه نگاه کن پارک بانو بیدار شده...(تو فکرش)
+اهای من اینجا چیکار میکنم چرا منو دزدیدید؟
_ساکت شو! تو از این به بعد خدمتکار اینجایی حرفی هم نباشه برو ببینم!
رفتم تو دیدم یه دختره رو مبل نشته و ارایش میکنه خواستم بهش سلام کنم که گفت
/مزاحم نشو خدمتکار
+من اسم دارم! اسمم رزیع بهم نگو خدمتکار!
/عه واقعا؟! منم اسم دارم اسمم روماست و حالا برو پی کارت خدمتکار
رفتم دیگه برام مهم نبود میدونستم چرا کیم تهیونگ منو دزدیده ولی نمیتونم راز افسانه رو به کسی بگم
[صبح روز بعد][تهیونگ]
بیدار شدم از اتاق رفتم بیرون رفتم توی اتاق رزی ولی نبود رفتم تو سالن ولی نبود رفتم تو آشپرخونه داشت جارو میکشید منو دید ولی اهمیت نداد رفتم سمتش
[رزی]
تهیونگ اومد سمتم اهمیت ندادم برام مهم نبود
دم گوشم گفت...
_اگه بهم احترام نذاری میکشمت
بازم اهمیت ندادم بهتر کاش منو میکشت و از شر این زندگی راحتم کنه
+(پوزخند)
_گفتم احترام بزار(کمی داد)
+من بهت احترام نمیزارم تا منو بکشی باش؟ اصلا منو بی دلیل بکش
_دیوونه ای؟
+به تو چه؟
_من اربابتم
+مادرم که نیستی
_حرفشو اووردی وسط راز افسانه کیه؟
+من نمیدونم
_تو دخترشی میدونی
+گفتم نمیدونم...
لباشو رو لبام گذاشت مک زد خیلی درد داشت حولش دادم و گفتم
+خر احمق! چیکار میکنی؟!
_میکشمت و عزابت میدم
و ادامه داد
ازم جدا شد و منو برد تو یه اتاق لباسمو در اوورد منو با شلنگ زد و گازم گرفت فهمیدم مشروب خورده و مست کرده لباسمو پوشیدم و فرار کردم و رفتم پیش پلیس اون یع مافیا بود پس پلیسا دنبالش بودن
+آقای پلیس من عمارت کیم خانان رو پیدا کردم!
~اون کجاست؟!
بردمشون اونجا دستگیرش کردن ولی من دیگه نمیتونستم برگردم خونه چون اون عمارت بیرون از شهر بود و من راه رو بلد نبودم پس از اون به بعد تو اون عمارت زندگی کردم. شدم ارباب عمارت.
[4 سال بعد]
الان دیگه به اینجا عادت کردم
ازدواج کردم و دوتا دختر دوقلو دارم و زندگیم عالیه اسم شوهرم جئون جانکوکه و اسم دخترام لیلا و نیلاست
اما الان تهیونگ ازاد شده و میاد تا خونه رو پس بگیره و انتقام از من بگیره...
پایان پارت یک
پارت: اول
[رزی][20 سال قبل]
اون موقع جنگ بود برادرم تازه یک سالش بود خودمم شیش سالم بود مادرم مانیا نگهبان مردم شهر پریان بود ولی قبل از مرگش بهم نگهبانیشو واگزار کرد.
[رزی]
من الان نگهبان مردم پریانم و در عین حال قمار باز خیلی خوبیم پیش خودمون بمونه یکم افسردم ولی قرورمو پایین نمیارم
امروز قرارع برم باند مافیا برای مسابقه ی قمار برادرمم باهام میاد قرارع با تهیونگ خدای قمار بازی کنم خیلی هیجانیه
[پرش زمانی موقع مسابقه]
+جیمین همینجا منتظرم بمون
=باش
رفتم نشتم پشت میز
+سلام آقای کیم(مغرور)
_سلام خانم پارک شنیدم خیلی قمار باز خوبی هستین(مغرور)
+شرطو بگو(سرد)
_اگر من ببازم بهتون ۵٠ میلیون تومان میدم و اگر شما ببازید اون ۵٠ میلیونو میدید(سرد)
+خب بیا شروع کنیم
شروع کردیم
[پرش زمانی آخر مسابقه]
*وقت تمومه کارتتونو رو کنید اول شما خانم پارک
کارتامو رو کردم
*حالا شما آقای کیم
_بفرمایید
*باورم نمیشه شما مساوید!!!!!
+چیییی؟؟؟ نمیشه این امکان نداره
_کی باید به کی پول بده؟
*هردوتون باید پول رو واریز کنید تا آخر هفته وقت دارید نفر بعدی
خیلی تعجب زده بودم چطور مساوی شدیم؟
برگشتیم خونه
=اونی برای اون موضوع نگران نباش یکم پول به دست میارم بهت میدم بهش بدی
+نه ممنون جیمین. میگم من باید برم بیرون کار دارم خدافظ
=خدافظ اونی
رفتم تو پارک قدم بزنم که یهو بارون شدیدی شروع به باریدن کرد ولی اهمیت ندادم این بارون برام بیشتر از آفتاب لذت بخش بود
یهو یه صدا بهم نزدیک شد و بوم منو بیهوش کرد
[پرش زمانی]
بیدار شدم دیدم انگار توی یه عمارت هستم تزئینات اتاق و خونه خوب بود ولی کسی نبود رفتم تو حیاط کلی خدمتکار بیرون بودن با همون... کیم تهیونگ! پس من تو عمارت کیم خانان هستم؟!
_اوه نگاه کن پارک بانو بیدار شده...(تو فکرش)
+اهای من اینجا چیکار میکنم چرا منو دزدیدید؟
_ساکت شو! تو از این به بعد خدمتکار اینجایی حرفی هم نباشه برو ببینم!
رفتم تو دیدم یه دختره رو مبل نشته و ارایش میکنه خواستم بهش سلام کنم که گفت
/مزاحم نشو خدمتکار
+من اسم دارم! اسمم رزیع بهم نگو خدمتکار!
/عه واقعا؟! منم اسم دارم اسمم روماست و حالا برو پی کارت خدمتکار
رفتم دیگه برام مهم نبود میدونستم چرا کیم تهیونگ منو دزدیده ولی نمیتونم راز افسانه رو به کسی بگم
[صبح روز بعد][تهیونگ]
بیدار شدم از اتاق رفتم بیرون رفتم توی اتاق رزی ولی نبود رفتم تو سالن ولی نبود رفتم تو آشپرخونه داشت جارو میکشید منو دید ولی اهمیت نداد رفتم سمتش
[رزی]
تهیونگ اومد سمتم اهمیت ندادم برام مهم نبود
دم گوشم گفت...
_اگه بهم احترام نذاری میکشمت
بازم اهمیت ندادم بهتر کاش منو میکشت و از شر این زندگی راحتم کنه
+(پوزخند)
_گفتم احترام بزار(کمی داد)
+من بهت احترام نمیزارم تا منو بکشی باش؟ اصلا منو بی دلیل بکش
_دیوونه ای؟
+به تو چه؟
_من اربابتم
+مادرم که نیستی
_حرفشو اووردی وسط راز افسانه کیه؟
+من نمیدونم
_تو دخترشی میدونی
+گفتم نمیدونم...
لباشو رو لبام گذاشت مک زد خیلی درد داشت حولش دادم و گفتم
+خر احمق! چیکار میکنی؟!
_میکشمت و عزابت میدم
و ادامه داد
ازم جدا شد و منو برد تو یه اتاق لباسمو در اوورد منو با شلنگ زد و گازم گرفت فهمیدم مشروب خورده و مست کرده لباسمو پوشیدم و فرار کردم و رفتم پیش پلیس اون یع مافیا بود پس پلیسا دنبالش بودن
+آقای پلیس من عمارت کیم خانان رو پیدا کردم!
~اون کجاست؟!
بردمشون اونجا دستگیرش کردن ولی من دیگه نمیتونستم برگردم خونه چون اون عمارت بیرون از شهر بود و من راه رو بلد نبودم پس از اون به بعد تو اون عمارت زندگی کردم. شدم ارباب عمارت.
[4 سال بعد]
الان دیگه به اینجا عادت کردم
ازدواج کردم و دوتا دختر دوقلو دارم و زندگیم عالیه اسم شوهرم جئون جانکوکه و اسم دخترام لیلا و نیلاست
اما الان تهیونگ ازاد شده و میاد تا خونه رو پس بگیره و انتقام از من بگیره...
پایان پارت یک
۱۰.۸k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.