فیک دست نیافتنی پارت ۴۰
فیک دست نیافتنی پارت ۴۰
از زبان ات
از دیشب وقتی فهمیدم تهیونگ قراره با سانا ازدواج کنه چشم رو هم نزاشتم انگار کل دنیا اومد جلو چشمام
یعنی من برای همیشه تهیونگو از دست دادم؟ یعنی من چیکار کردم؟ حق با چلسی بود نباید از دستش میدادم بدون تهیونگ من میمیرم یا دوباره خودکشی میکنم یا از افسردگی می میرم
ولی چرا این دنیا باهام انقدر بی رحمه چرا این جوری باید تقاص کارامو پس بدم مگه من چیکار کردم که این باید آخرش باشه؟
فردا رسید چلسی رفت آرایشگاه تا خودشو درست کنه تو این مدت همش بهم زنگ میزد و سعی می کرد دلداریم بده و هر بار حالمو می پرسید که یه وقت کار دست خودم ندم
به دلیل اینکه عروسی خیلی اتفاقی و عجله ای شد تو خونه مراسم عروسی رو برگزار می کردن
خدمت کارا اومدن لباسامو تنم کردن من که دیگه اصلأ جونی برام نمونده بود انگار دیگه واقعاً به مرده ی متحرک بودم که فقط نفس میکشید
تو اتاقم روی صندلی میز آرایشم نشسته بودم و تو آینه به خودم نگاه می کردم
همینجور داشت اشک از چشمام سرازیر میشد حالم اصلأ خوب نبود نه سرم درد می کرد نه گیج می رفت نه هیچ جاییم درد می کرد فقط دیگه روحی نداشتم مثل دیوونه ها شده بودم دلم می خواست هرچه سریعتر بمیرم و از این زندگیه (هرچی که دلش می خواست گفت بچم) خلاص شم
با گریه زمزمه وار گفتم: دیگه نمی تونم تحمل کنم... دیگ... دیگه نمی تونم... چرا من؟... چرا همیشه من باید کسی باشم که زجر میکشه؟... خسته شدم... خدایا خسته شدم... چرا خلاصم نمیکنی برم؟... از همه متنفرم از مادرم متنفرم که منو به دنیا آورد از پدرم متنفر که منو با خانواده ی کیم ها وصلت کرد از مادر تهیونگ متنفرم که انقدر اذیتم کرد از سانا متنفرم که تهیونگو ازم گرفت و بدتر از همه از خود تهیونگ متنفرم که منو اسیر عشقش کرد
اصلا به این فکر نکردم تمام اون لحظات خوبی رو که باهم ساخته بودم همشون قرار بود یه روز بشه دردناک ترین خاطرات عمرم
صدای ماشینی اومد که همه برای جیغ و فریاد خوشحالی می کشیدن فهمیدم که تهیونگ و سانا اومدن براشون دست می زدن و تشویق و تبریک میگفتن همه ی این ها باعث دو برابر تر شدن دردم می شدن چون سرو صدا زیاد بود جیغ زدم تا خودمو خالی کنم
یدفه به یه فکری افتادم چیزی که بتونه دردمو برای همیشه تسکین بده درسته نیاز به یه خواب کافی دارم
با این فکر از جام بلند شدم و رفتم پشت بام خونه و از پایین خنده ها و خوشحالی هاشونو میدیدم که چقدر سانا خودشو برای تهیونگ ناز می کرد و همش یا عشوه گری هاش خودشو تو دلش جا میکرد
باد اشکایی که روی گونه هام رگ های اشکی ساخته بودنو خشک کرد
چشمامو بستم و خواستم خودمو رها کنم که یه کسی با حرفش مانعم شد
از زبان ات
از دیشب وقتی فهمیدم تهیونگ قراره با سانا ازدواج کنه چشم رو هم نزاشتم انگار کل دنیا اومد جلو چشمام
یعنی من برای همیشه تهیونگو از دست دادم؟ یعنی من چیکار کردم؟ حق با چلسی بود نباید از دستش میدادم بدون تهیونگ من میمیرم یا دوباره خودکشی میکنم یا از افسردگی می میرم
ولی چرا این دنیا باهام انقدر بی رحمه چرا این جوری باید تقاص کارامو پس بدم مگه من چیکار کردم که این باید آخرش باشه؟
فردا رسید چلسی رفت آرایشگاه تا خودشو درست کنه تو این مدت همش بهم زنگ میزد و سعی می کرد دلداریم بده و هر بار حالمو می پرسید که یه وقت کار دست خودم ندم
به دلیل اینکه عروسی خیلی اتفاقی و عجله ای شد تو خونه مراسم عروسی رو برگزار می کردن
خدمت کارا اومدن لباسامو تنم کردن من که دیگه اصلأ جونی برام نمونده بود انگار دیگه واقعاً به مرده ی متحرک بودم که فقط نفس میکشید
تو اتاقم روی صندلی میز آرایشم نشسته بودم و تو آینه به خودم نگاه می کردم
همینجور داشت اشک از چشمام سرازیر میشد حالم اصلأ خوب نبود نه سرم درد می کرد نه گیج می رفت نه هیچ جاییم درد می کرد فقط دیگه روحی نداشتم مثل دیوونه ها شده بودم دلم می خواست هرچه سریعتر بمیرم و از این زندگیه (هرچی که دلش می خواست گفت بچم) خلاص شم
با گریه زمزمه وار گفتم: دیگه نمی تونم تحمل کنم... دیگ... دیگه نمی تونم... چرا من؟... چرا همیشه من باید کسی باشم که زجر میکشه؟... خسته شدم... خدایا خسته شدم... چرا خلاصم نمیکنی برم؟... از همه متنفرم از مادرم متنفرم که منو به دنیا آورد از پدرم متنفر که منو با خانواده ی کیم ها وصلت کرد از مادر تهیونگ متنفرم که انقدر اذیتم کرد از سانا متنفرم که تهیونگو ازم گرفت و بدتر از همه از خود تهیونگ متنفرم که منو اسیر عشقش کرد
اصلا به این فکر نکردم تمام اون لحظات خوبی رو که باهم ساخته بودم همشون قرار بود یه روز بشه دردناک ترین خاطرات عمرم
صدای ماشینی اومد که همه برای جیغ و فریاد خوشحالی می کشیدن فهمیدم که تهیونگ و سانا اومدن براشون دست می زدن و تشویق و تبریک میگفتن همه ی این ها باعث دو برابر تر شدن دردم می شدن چون سرو صدا زیاد بود جیغ زدم تا خودمو خالی کنم
یدفه به یه فکری افتادم چیزی که بتونه دردمو برای همیشه تسکین بده درسته نیاز به یه خواب کافی دارم
با این فکر از جام بلند شدم و رفتم پشت بام خونه و از پایین خنده ها و خوشحالی هاشونو میدیدم که چقدر سانا خودشو برای تهیونگ ناز می کرد و همش یا عشوه گری هاش خودشو تو دلش جا میکرد
باد اشکایی که روی گونه هام رگ های اشکی ساخته بودنو خشک کرد
چشمامو بستم و خواستم خودمو رها کنم که یه کسی با حرفش مانعم شد
۲۱.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.