فیک دست نیافتنی پارت ۳۸
فیک دست نیافتنی پارت ۳۸
از زبان تهیونگ
با حرفاش دیگه روحی برام نمونده بود قلبم که مدت ها پیش از سینم دزدیده و جدا شده بود پس من الان به چی زندم؟
هر کاری که برای برگردوندن ات لازم بود رو انجام دادم ولی همشون بی فایده بودن
تو همون راهرو به زانو افتادم و تکیه دادم به در اتاقش نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و غم و غصه هامو که مدت ها تو دلم بودنو ریختم بیرون و بروز دادم دیگه هیچی برام مهم نبود فقط دلم ات رو می خواست حتی حاضرم کل دنیا رو زیر پاهاش بزارم فقط برگرده پیشم هر خلافی هم لازم باشه انجام میدم فقط بخاطر ات
از زبان ات فردای اون شب
از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم دیگه به گذشته و اتفاقی که افتاده فکر نکنم و یه شروع دوباره ای به زندگیم بدم رفتم به خودم رسیدم و از آقام اومدم بیرون چلسی هم با من از اتاقش اومد بیرون با تعجب که یه لبخندی هم روی لباش بود اومد طرفم
چلسی: چیشده دختر اتفاقی افتاده؟ بعد از مدت ها به خودت رسیدی از اون حالت خسته کننده در اومدی
بهش لبخند زدم و گفتم: خب آره از این به بعد نمی خوام خودمو بخاطر گذشته سرزنش کنم
با چلسی رفتیم پایین و صبحانه خوردیم بعد باهم رفتیم بیرون و یکم خوشگذرونی کردیم و ساعتای ۷ شب برگشتیم خونه
که دیدم تهیونگ داره با مادرش بحث های ریزی میکنه
مادر تهیونگ: پسرم تو باید یا سانا ازدواج کنی هیچ دختری بهتر از اون دیگه گیرت نمیاد
تهیونگ: من هیچ حسی به سانا ندارم چرا از دست از سرم بر نمی دارید؟ زندگیه من به خودم مربوطه نمی خوام شما توش دخالت کنین
تهیونگ داشت می رفت که مادرش یدفه دستشو گذاشت رو سرش و چشماشو بست
مادر تهیونگ: آخخخخخ پسرم تهیونگ
تهیونگ سریع برگشت سمت مادرش و گرفتش و کمکش کرد تا بشینه روی کاناپه و خودشم کنارش نشست
مادر تهیونگ: پسرم نمی خوای حداقل بخاطر مادرت که خوشبختیه تو رو میخواد ازدواج کنی؟
تهیونگ: مامان من خیلی به شما اهمیت میدم و می خوام خوشحال باشی ولی این زندگیه منه
یدفه مادر تهیونگ انگار غش کرد و افتاد تو بغلش
من و چلسی سریع رفتیم پیششون و بردنش بیمارستان
از زبان تهیونگ
با حرفاش دیگه روحی برام نمونده بود قلبم که مدت ها پیش از سینم دزدیده و جدا شده بود پس من الان به چی زندم؟
هر کاری که برای برگردوندن ات لازم بود رو انجام دادم ولی همشون بی فایده بودن
تو همون راهرو به زانو افتادم و تکیه دادم به در اتاقش نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و غم و غصه هامو که مدت ها تو دلم بودنو ریختم بیرون و بروز دادم دیگه هیچی برام مهم نبود فقط دلم ات رو می خواست حتی حاضرم کل دنیا رو زیر پاهاش بزارم فقط برگرده پیشم هر خلافی هم لازم باشه انجام میدم فقط بخاطر ات
از زبان ات فردای اون شب
از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم دیگه به گذشته و اتفاقی که افتاده فکر نکنم و یه شروع دوباره ای به زندگیم بدم رفتم به خودم رسیدم و از آقام اومدم بیرون چلسی هم با من از اتاقش اومد بیرون با تعجب که یه لبخندی هم روی لباش بود اومد طرفم
چلسی: چیشده دختر اتفاقی افتاده؟ بعد از مدت ها به خودت رسیدی از اون حالت خسته کننده در اومدی
بهش لبخند زدم و گفتم: خب آره از این به بعد نمی خوام خودمو بخاطر گذشته سرزنش کنم
با چلسی رفتیم پایین و صبحانه خوردیم بعد باهم رفتیم بیرون و یکم خوشگذرونی کردیم و ساعتای ۷ شب برگشتیم خونه
که دیدم تهیونگ داره با مادرش بحث های ریزی میکنه
مادر تهیونگ: پسرم تو باید یا سانا ازدواج کنی هیچ دختری بهتر از اون دیگه گیرت نمیاد
تهیونگ: من هیچ حسی به سانا ندارم چرا از دست از سرم بر نمی دارید؟ زندگیه من به خودم مربوطه نمی خوام شما توش دخالت کنین
تهیونگ داشت می رفت که مادرش یدفه دستشو گذاشت رو سرش و چشماشو بست
مادر تهیونگ: آخخخخخ پسرم تهیونگ
تهیونگ سریع برگشت سمت مادرش و گرفتش و کمکش کرد تا بشینه روی کاناپه و خودشم کنارش نشست
مادر تهیونگ: پسرم نمی خوای حداقل بخاطر مادرت که خوشبختیه تو رو میخواد ازدواج کنی؟
تهیونگ: مامان من خیلی به شما اهمیت میدم و می خوام خوشحال باشی ولی این زندگیه منه
یدفه مادر تهیونگ انگار غش کرد و افتاد تو بغلش
من و چلسی سریع رفتیم پیششون و بردنش بیمارستان
۱۹.۳k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.