فیک دست نیافتنی پارت ۳۹
فیک دست نیافتنی پارت ۳۹
از زبان تهیونگ
مادرمو رسوندم بیمارستان بردنش بخش مراقبت های ویژه ظاهراً حالش خیلی بد بود تو این شرایط گند فقط همینم کم مونده بود
دکتر اومد پیشم ازش حال مادرمو پرسیدم که گفت: حال مادرتون خیلی خوب نیست بهتره که بهش انرژی بدین ایشون نیاز به یه دلخوشی دارن کار هایی براش انجام بدین که خوشحالش میکنه (مادر تهیونگ خودشو زده به مریضی و از قبل هماهنگ کرده که تهیونگ رازی بشه تا با سانا ازدواج کنه😡💔)
رفتم پیش مادرم و دستشو گرفتم که چشماشو باز کرد بهش لبخند زدم
مادر تهیونگ: پسرم لطفاً بخاطر مادرت هم که شده با سانا ازدواج کن
گفتم: این خوشحال تون میکنه؟
مادر تهیونگ: معلومه من خوش بختیه تو رو می خوام
نفس کلافه ای بیرون دادم: بسیار خب پس انجامش میدم
حالا به خواستت رسیدی خانوم کیممممم😡😡
از بیمارستان خارج شدم برای اینکه حالو بهتر کنم رفتم کنار دریا ساعت ها اونجا بودم یه ازدواج اجباری حالا به ات چی بگم؟ نه اون منو دیگه نمی خواد پس نباید با ازدواجم ناراحت بشه و بهش صدمه ای وارد بشه
مادرم اسرار داشت هرچه سریعتر من و سانا باهام ازدواج کنیم بخاطر بیماری مادرم قبول کردم و فردا مراسم ازدواج که من بهش میگن مراسم تشییع جنازه ی منه برگزار میشه
(به زودی این فیک تموم میشه در مورد نکته ای که بهتون قبلاً گفتم توجه داشته باشین چون قبلاً بهتون اطلاع دادم هر چیزی ممکنه اتفاق بیوفته)
از زبان تهیونگ
مادرمو رسوندم بیمارستان بردنش بخش مراقبت های ویژه ظاهراً حالش خیلی بد بود تو این شرایط گند فقط همینم کم مونده بود
دکتر اومد پیشم ازش حال مادرمو پرسیدم که گفت: حال مادرتون خیلی خوب نیست بهتره که بهش انرژی بدین ایشون نیاز به یه دلخوشی دارن کار هایی براش انجام بدین که خوشحالش میکنه (مادر تهیونگ خودشو زده به مریضی و از قبل هماهنگ کرده که تهیونگ رازی بشه تا با سانا ازدواج کنه😡💔)
رفتم پیش مادرم و دستشو گرفتم که چشماشو باز کرد بهش لبخند زدم
مادر تهیونگ: پسرم لطفاً بخاطر مادرت هم که شده با سانا ازدواج کن
گفتم: این خوشحال تون میکنه؟
مادر تهیونگ: معلومه من خوش بختیه تو رو می خوام
نفس کلافه ای بیرون دادم: بسیار خب پس انجامش میدم
حالا به خواستت رسیدی خانوم کیممممم😡😡
از بیمارستان خارج شدم برای اینکه حالو بهتر کنم رفتم کنار دریا ساعت ها اونجا بودم یه ازدواج اجباری حالا به ات چی بگم؟ نه اون منو دیگه نمی خواد پس نباید با ازدواجم ناراحت بشه و بهش صدمه ای وارد بشه
مادرم اسرار داشت هرچه سریعتر من و سانا باهام ازدواج کنیم بخاطر بیماری مادرم قبول کردم و فردا مراسم ازدواج که من بهش میگن مراسم تشییع جنازه ی منه برگزار میشه
(به زودی این فیک تموم میشه در مورد نکته ای که بهتون قبلاً گفتم توجه داشته باشین چون قبلاً بهتون اطلاع دادم هر چیزی ممکنه اتفاق بیوفته)
۱۹.۶k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.