part
part 4
خانم کیم
دختره دیوونه سرشو همینجوری انداخت پایین و رفت
یه ببخشید هم نگفت
خدایا...خدایا خواهش میکنم امشب به خوبی بگذره...من دیگه تحمل یه ماجرای دیگه از این دختره رو ندارم
پدر ات اومد و حدود نیم ساعت بعد خانواده جئون اومدن
همه نشستن و سرگرم صحبت شدن
(آقای جئون)
آج: ات کجاست.. چرا نمیبینمش
خک:ات...اون امروز یکم دیر رسید خونه برای همین احتمالا داره آماده میشه...یکم دیگه میاد
(صحبت های جونگکوک برای اولین بار در این فیکشن:))
امروز کجا رفته بود مگه؟
خک: نمیدونم.. بهم نگفت
چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداد
(خانم جئون)
خج:حالا پشت سر دخترم حرف نزنین(منظورش عروسشه)
خک:وای من دیگه خسته شدم ازش...امیدوارم سریع تر ازدواج کنه
منم به آرامش میرسم
همه خندیدن
(آقای کیم)
آک:اینو راست میگه..
خج:وای من هنوز اون روزی که رفته بودیم کلانتری رو یادم نمیره(خنده)
همه خندیدن
چیشده بود؟ (خنده)
خک:صبر کن من الان واست تعریف میکنم...خیلی وقت پیش هنوز تو برنگشته بودی
یروز پدر و مادرت و... خونه ما بودن
ات هم با دوستاش رفته بود بیرون
حدود ده یا یازده شب از کلانتری زنگ زدن
نگو ات یه بطری رو روی سر یکی خورد کرده
خب چرا همچین کاری کرد؟(خنده)
خک: انگار این دختر رفته بوده کلاب و با چند نفر دعواش میشه..
پسرا هم انگار م*ست بودن یا چی مزاحم اینا مشن..
خج:مزاحم اینا نه مزاحم ات میشن...خدایی اتم خیلی سرتقه.. یارو اومد بهش شماره بده بطری تو سر طرف خورد کرد(خندید)
آج:اصلا عروس من باید همینطوری باشه دیگه(خندید) به نامزدش وفاداره
خج:صددرصد
(پوزخند صدادار) باورم نمیشه
ات
بعد از اینکه رفتم بالا یه دوش کوتاه گرفتم و لباسی که انتخاب کرده بودمو پوشیدم
آرایش کردم موهامو درست کردم..
صداشون از پایین میومد انگار اومدن
سریع حاضر شدم و از اتاقم اومدم بیرون
سر راه پله همه رو دیدم
جونگکوک
خیلی وقته ات رو ندیدم فکر کنم حدود هفت،هشت ماهی میشه
کنجکاوم ببینمش... مامانم راس میگه این دختر از همون اول سرتق و حاضر جواب بود
(چند لحضه بعد)
عجب دختریه... دو ساعت پاشو از اتاقش نزاشته بیرون
با کلافگی به اطراف نگاه میکردم که دیدمش
بالای راه پله وایساده بود و داشت نگاهم میکرد
ولی اون چیه که پوشیده؟ مگه لباس خوابه چرا انقدر کوتاهه
ات
داشتم جمعیت رو تماشا میکردم
هر چقدر بیشتر میدیدمشون استرسم کمتر میشد
به هرحال... اولین بار نیست که میبینمشون..
دوست نداشتم برم پایین...چطوره برگردم تو اتاقم.. نه بیخیال نمیتونم که تا تهش توی اتاقم قایم شم..
درحال تماشا کردن بودم که با جونگکوک چشم تو چشم شدم
یه عصبانیت و حرص خاصی تو چشماش بود
اخم کرده بود
_واا چته.. چرا اینطوری نگام میکنه؟(زمزمه)
داشتم با خودم حرف میزدم که..
#فیکشن #فیکجونگکوک #اسمات
خانم کیم
دختره دیوونه سرشو همینجوری انداخت پایین و رفت
یه ببخشید هم نگفت
خدایا...خدایا خواهش میکنم امشب به خوبی بگذره...من دیگه تحمل یه ماجرای دیگه از این دختره رو ندارم
پدر ات اومد و حدود نیم ساعت بعد خانواده جئون اومدن
همه نشستن و سرگرم صحبت شدن
(آقای جئون)
آج: ات کجاست.. چرا نمیبینمش
خک:ات...اون امروز یکم دیر رسید خونه برای همین احتمالا داره آماده میشه...یکم دیگه میاد
(صحبت های جونگکوک برای اولین بار در این فیکشن:))
امروز کجا رفته بود مگه؟
خک: نمیدونم.. بهم نگفت
چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداد
(خانم جئون)
خج:حالا پشت سر دخترم حرف نزنین(منظورش عروسشه)
خک:وای من دیگه خسته شدم ازش...امیدوارم سریع تر ازدواج کنه
منم به آرامش میرسم
همه خندیدن
(آقای کیم)
آک:اینو راست میگه..
خج:وای من هنوز اون روزی که رفته بودیم کلانتری رو یادم نمیره(خنده)
همه خندیدن
چیشده بود؟ (خنده)
خک:صبر کن من الان واست تعریف میکنم...خیلی وقت پیش هنوز تو برنگشته بودی
یروز پدر و مادرت و... خونه ما بودن
ات هم با دوستاش رفته بود بیرون
حدود ده یا یازده شب از کلانتری زنگ زدن
نگو ات یه بطری رو روی سر یکی خورد کرده
خب چرا همچین کاری کرد؟(خنده)
خک: انگار این دختر رفته بوده کلاب و با چند نفر دعواش میشه..
پسرا هم انگار م*ست بودن یا چی مزاحم اینا مشن..
خج:مزاحم اینا نه مزاحم ات میشن...خدایی اتم خیلی سرتقه.. یارو اومد بهش شماره بده بطری تو سر طرف خورد کرد(خندید)
آج:اصلا عروس من باید همینطوری باشه دیگه(خندید) به نامزدش وفاداره
خج:صددرصد
(پوزخند صدادار) باورم نمیشه
ات
بعد از اینکه رفتم بالا یه دوش کوتاه گرفتم و لباسی که انتخاب کرده بودمو پوشیدم
آرایش کردم موهامو درست کردم..
صداشون از پایین میومد انگار اومدن
سریع حاضر شدم و از اتاقم اومدم بیرون
سر راه پله همه رو دیدم
جونگکوک
خیلی وقته ات رو ندیدم فکر کنم حدود هفت،هشت ماهی میشه
کنجکاوم ببینمش... مامانم راس میگه این دختر از همون اول سرتق و حاضر جواب بود
(چند لحضه بعد)
عجب دختریه... دو ساعت پاشو از اتاقش نزاشته بیرون
با کلافگی به اطراف نگاه میکردم که دیدمش
بالای راه پله وایساده بود و داشت نگاهم میکرد
ولی اون چیه که پوشیده؟ مگه لباس خوابه چرا انقدر کوتاهه
ات
داشتم جمعیت رو تماشا میکردم
هر چقدر بیشتر میدیدمشون استرسم کمتر میشد
به هرحال... اولین بار نیست که میبینمشون..
دوست نداشتم برم پایین...چطوره برگردم تو اتاقم.. نه بیخیال نمیتونم که تا تهش توی اتاقم قایم شم..
درحال تماشا کردن بودم که با جونگکوک چشم تو چشم شدم
یه عصبانیت و حرص خاصی تو چشماش بود
اخم کرده بود
_واا چته.. چرا اینطوری نگام میکنه؟(زمزمه)
داشتم با خودم حرف میزدم که..
#فیکشن #فیکجونگکوک #اسمات
- ۹.۲k
- ۰۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط