پارت شانـزدهم "
#پارت_شانـزدهم "
یونا: سَرَم و انداختم پایین و چشمام و بستـم..میدونستم ک بی احساس تر از این بود ک بتونه درکم کـنه و بفهمه چی میگـم..
دستشو گذاشت روی دستم و آروم گفت: مرسـی یونا.. خیلی خوشحالم ک هستـی..!
نگاهش کردم و با دیدن لبخندی ک بهم زده بود سرم و روی سینـش فشردم و گریه کردم.. صدای هق هقای تلخم تمام بیمارستان و گرفتـه بود.. اونم فقد موهام و نوازش میکرد و ازم میخواست آروم باشم..
.
.
.
چند هفته از اون قضیه میگذشت ..با بی حوصلگی در رو باز کردم و کفشامو پرتاب کردم توی خونه..
سولگی دوید سمتم و یه لیوان آب گرفت جلوم.. لیوان خالی رو بهش برگردونم و دستشو گرفتـم..
نشستیم روی کاناپه و شروع کردیم ب حرف زدن..سرم و گذاشتم روی شونه ی سولگی و گفتم: ب نظرت الان شوگا داره چیکار میکنـه؟ کجاست؟ توی چه حالیه؟
سولگی: چرا از پدرش هیچی نپرسیدی؟
یونا: هروقت از پدرش خبر شوگا رو میگرفتم بحث و عوض میکرد یا یه چیز دیگه میگفت:)
سولگی:یونـا..تو ..دوستش داری؟
یونا: نه.. کی گفته؟ فقد نگرانشم!
گفت: وقتی میبینیش..دست و پاهات نمیلرزه؟ وقتی اسمشو میشنوی..قلبت درد نمیگیره؟ تو نگرانشی.. این.. یعنی عاشقـشی..
با این حرفش شروع کردم به فکر کردن.. آره.. من عاشق اون مَرد سرد و بیخیال بودم..ولی من قول داده بودم عاشق کسی بجز سوهو نباشم"
سولگی:بهش زنگ بـزن..
یونا:نمیتونم.. نمیشـه..مطمئنا یا قطع میکنه یا بهم فحش میده
سولگی:ولی اگر همینجوری تنهاش بزاری اونم حالش بدتر میـشه..یونا..یبار تو پا پیش بزار..
با این حرفش گوشی رو گرفتم تو دستم و بزور حرف زدم!
شوگا: بله؟ +یوناعم.. خ..خو..خوبی؟ شوگا: یونا؟ یادم نمیاد.. خداحافظ..
یونا:صبر کن..یادت میاد..خواهش میکنـم قطع نکن
شوگا:باشه..سریع بگو چی میخوای:)
یونا:یادته تا یه مدت میخواستی هرکار گفتی انجام بدم؟ ولی چیشـد؟ شوگا: باشه..پس الان ازت میخوام ک قطع کنـی و بیخیال من بشـی..
یونا: تو چِت شده شوگا؟ خیلی..خیلی تغییر کردی
شوگا: من و فراموش کن.. من وجود ندارم.. باشه؟ و بعد قطع کرد
.
.
.
زنگ زده بودم به رئیس بک و گفتم: صبح وقتی داشتم برمیگشتم..گوشیم جا موند.. اونم آدرس خونه رو برام فرستاد تا برم کلید کمپانی و بگیـرم..
سریع سوار ماشینـم شدم و زنگ زدم.. خدمتکار در رو باز کرد
.دوباره همون قصر همیشـگی رو دیدم:) شوگا..چه جایی زندگی میکنه..مگه پدرش از اون کمپانی کوچیک چقد پول در میاره ک خونشون انقد قشنگه..؟ فوری رفتم تو..رئیس بک اومد جلوم و کلید و گرفت توی صورتم..
گفتم:مـن..یادم رفت..دفترچه خاطرات شوگا هم پیشمه باید بهـش پس بدم..میشه بگید اتاقش کجاس؟
رئیس بک: دفترچه خاطرات؟ شوگا..اصلا اهل خاطره نوشتن نیس.. و بعد شونه هاشو انداخت بالا و به خدمتکار گفت همراهیم کنه..
((پایان پارت ۱۶))
یونا: سَرَم و انداختم پایین و چشمام و بستـم..میدونستم ک بی احساس تر از این بود ک بتونه درکم کـنه و بفهمه چی میگـم..
دستشو گذاشت روی دستم و آروم گفت: مرسـی یونا.. خیلی خوشحالم ک هستـی..!
نگاهش کردم و با دیدن لبخندی ک بهم زده بود سرم و روی سینـش فشردم و گریه کردم.. صدای هق هقای تلخم تمام بیمارستان و گرفتـه بود.. اونم فقد موهام و نوازش میکرد و ازم میخواست آروم باشم..
.
.
.
چند هفته از اون قضیه میگذشت ..با بی حوصلگی در رو باز کردم و کفشامو پرتاب کردم توی خونه..
سولگی دوید سمتم و یه لیوان آب گرفت جلوم.. لیوان خالی رو بهش برگردونم و دستشو گرفتـم..
نشستیم روی کاناپه و شروع کردیم ب حرف زدن..سرم و گذاشتم روی شونه ی سولگی و گفتم: ب نظرت الان شوگا داره چیکار میکنـه؟ کجاست؟ توی چه حالیه؟
سولگی: چرا از پدرش هیچی نپرسیدی؟
یونا: هروقت از پدرش خبر شوگا رو میگرفتم بحث و عوض میکرد یا یه چیز دیگه میگفت:)
سولگی:یونـا..تو ..دوستش داری؟
یونا: نه.. کی گفته؟ فقد نگرانشم!
گفت: وقتی میبینیش..دست و پاهات نمیلرزه؟ وقتی اسمشو میشنوی..قلبت درد نمیگیره؟ تو نگرانشی.. این.. یعنی عاشقـشی..
با این حرفش شروع کردم به فکر کردن.. آره.. من عاشق اون مَرد سرد و بیخیال بودم..ولی من قول داده بودم عاشق کسی بجز سوهو نباشم"
سولگی:بهش زنگ بـزن..
یونا:نمیتونم.. نمیشـه..مطمئنا یا قطع میکنه یا بهم فحش میده
سولگی:ولی اگر همینجوری تنهاش بزاری اونم حالش بدتر میـشه..یونا..یبار تو پا پیش بزار..
با این حرفش گوشی رو گرفتم تو دستم و بزور حرف زدم!
شوگا: بله؟ +یوناعم.. خ..خو..خوبی؟ شوگا: یونا؟ یادم نمیاد.. خداحافظ..
یونا:صبر کن..یادت میاد..خواهش میکنـم قطع نکن
شوگا:باشه..سریع بگو چی میخوای:)
یونا:یادته تا یه مدت میخواستی هرکار گفتی انجام بدم؟ ولی چیشـد؟ شوگا: باشه..پس الان ازت میخوام ک قطع کنـی و بیخیال من بشـی..
یونا: تو چِت شده شوگا؟ خیلی..خیلی تغییر کردی
شوگا: من و فراموش کن.. من وجود ندارم.. باشه؟ و بعد قطع کرد
.
.
.
زنگ زده بودم به رئیس بک و گفتم: صبح وقتی داشتم برمیگشتم..گوشیم جا موند.. اونم آدرس خونه رو برام فرستاد تا برم کلید کمپانی و بگیـرم..
سریع سوار ماشینـم شدم و زنگ زدم.. خدمتکار در رو باز کرد
.دوباره همون قصر همیشـگی رو دیدم:) شوگا..چه جایی زندگی میکنه..مگه پدرش از اون کمپانی کوچیک چقد پول در میاره ک خونشون انقد قشنگه..؟ فوری رفتم تو..رئیس بک اومد جلوم و کلید و گرفت توی صورتم..
گفتم:مـن..یادم رفت..دفترچه خاطرات شوگا هم پیشمه باید بهـش پس بدم..میشه بگید اتاقش کجاس؟
رئیس بک: دفترچه خاطرات؟ شوگا..اصلا اهل خاطره نوشتن نیس.. و بعد شونه هاشو انداخت بالا و به خدمتکار گفت همراهیم کنه..
((پایان پارت ۱۶))
۴۲.۵k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.