پارت پانزدهـم "
#پارت_پانزدهـم "
امروز چرا انقد حوصله سربره؟ تاحالا انقد بیکار نبودم.. بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم:) انگار در دستشویی گیر کرده بود و باز نمیشد..در زدم: کسی نیس؟میشه در رو باز کنید؟ انقد در رو کوبیدم تا در باز شـد..چشمام و بستم و گفتم: لدفا...خودتونو جمع کنین.. و بعد چشمام و باز کردم... با دیدن چیزی ک روبروم بود نفسم بند اومد..انگار دنیا دور سرم چرخید.. پاهام شل شده بود و داشتم میوفتادم.. دیدن شوگا با دستای خط خطی و خونی ک تموم لباسشو گرفته بود واقعا عذاب آور بود.. دوییدم سمتش و بغلش کردم.. تا جایی ک میتونستم داد زدم و کمک خواستم ..کشیدمش توی بغلم و فقد گفتم: لدفا دومم بیار.. بزودی همه چی خوب میشه:(..چشماش باز بود ولی نمیتونست حرف بزنه.. واقعا ناراحت بودم.. دوباره داد زدم و کمک خواستم که یهو همه ریختن تو و با دیدن شوگا چهره ی عذاب آوری ب خودشون گرفتن! زبونم بند اومده بود و فقد سرشو نوازش میکردم..تمام لباسم خونی شده بود و از استرس دست و پام یخ کرده بود و میلرزیدم.. داد کشیدم: زنگ بزنید آمبولانس..چرا همینطوری وایسادید؟ رئیس بک جمعیت و زد کنار و با هوپی اومدن..هوپی با دیدن شوگا دستشو گذاشت روی صورتش تا مانع اومدن اشکاش بشه. رئیس بک هم با وجود لرز دستاش بزور گوشی رو توی دستاش نگه داشت و با مِن مِن زنگ زد ب آمبولانس..
*چند ساعت بود ک توی بیمارستان بودیم* ساعت ۱شب بود.. سولگی همش تماس میگرفت و منم همش قطع میکردم ..هوپی خودش اشک میریخت ولی من و بغل کرده بود و بهم دلداری میداد.. منم هیچ حرفی نمیزدم..نمیدونم چرا ولی فقد برای بدترین مرد دنیا اشک میریختم.. یهو دکتر اومد و گفت: به هوش اومده.. یه نفر میتونه بره ببینش.. من خواستم برم ک هوپی گفت: یونا..بزار ..پدرش اول بره پیشش.. رئیس بک اومد سمتم و گفت: راحت باش.. مـن.. من باعث آزار دادنش میشم.. فقد برای یبار فکر کردم اون پدرمه..بغلش کردم و تشکر کردم و فوری رفتم پیش شوگا..دستشو گذاشته بود روی چشماش تا مانع خوردن نور توی چشماش بشه.. کنارش نشستم و زل زدم توی صورتش :) دستشو از روی چشماش زدم کنار که آروم نگاهم کرد و بعد چشماشو بست.. یونا: خیلی نگرانت بودیم.. داری میبینی لباسام چطوریه؟بازم بهم بی محلی میکنـی؟ شوگا: من دلم نمیخواست زنده بمونم.. تو .. تو باعث شدی من زنده بمونم و بخاطر همین الان دوست ندارم ببینمت:)داد کشیـدم: بـسه دیگه.. منم مشکلات تورو دارم..اگر تو چند هفته پیش مادرتو از دست دادی من توی سن ۱۶سالگی هم مادرم و هم پدرم و از دست دادم.. ولی هیچوقت.. هیچوقت دست ب اینجور کارا نزدم.. اشکام اومد پایین و با هق هق گفتـم: تو خیلی نگرانم کردی.. شاید حتی اگر خواهرم بود انقد ناراحت نمیشدم یونگـی.. وقتی اینجوری میبینمـت..ناراحت میشـم..
((پایان پارت ۱۵))
امروز چرا انقد حوصله سربره؟ تاحالا انقد بیکار نبودم.. بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم:) انگار در دستشویی گیر کرده بود و باز نمیشد..در زدم: کسی نیس؟میشه در رو باز کنید؟ انقد در رو کوبیدم تا در باز شـد..چشمام و بستم و گفتم: لدفا...خودتونو جمع کنین.. و بعد چشمام و باز کردم... با دیدن چیزی ک روبروم بود نفسم بند اومد..انگار دنیا دور سرم چرخید.. پاهام شل شده بود و داشتم میوفتادم.. دیدن شوگا با دستای خط خطی و خونی ک تموم لباسشو گرفته بود واقعا عذاب آور بود.. دوییدم سمتش و بغلش کردم.. تا جایی ک میتونستم داد زدم و کمک خواستم ..کشیدمش توی بغلم و فقد گفتم: لدفا دومم بیار.. بزودی همه چی خوب میشه:(..چشماش باز بود ولی نمیتونست حرف بزنه.. واقعا ناراحت بودم.. دوباره داد زدم و کمک خواستم که یهو همه ریختن تو و با دیدن شوگا چهره ی عذاب آوری ب خودشون گرفتن! زبونم بند اومده بود و فقد سرشو نوازش میکردم..تمام لباسم خونی شده بود و از استرس دست و پام یخ کرده بود و میلرزیدم.. داد کشیدم: زنگ بزنید آمبولانس..چرا همینطوری وایسادید؟ رئیس بک جمعیت و زد کنار و با هوپی اومدن..هوپی با دیدن شوگا دستشو گذاشت روی صورتش تا مانع اومدن اشکاش بشه. رئیس بک هم با وجود لرز دستاش بزور گوشی رو توی دستاش نگه داشت و با مِن مِن زنگ زد ب آمبولانس..
*چند ساعت بود ک توی بیمارستان بودیم* ساعت ۱شب بود.. سولگی همش تماس میگرفت و منم همش قطع میکردم ..هوپی خودش اشک میریخت ولی من و بغل کرده بود و بهم دلداری میداد.. منم هیچ حرفی نمیزدم..نمیدونم چرا ولی فقد برای بدترین مرد دنیا اشک میریختم.. یهو دکتر اومد و گفت: به هوش اومده.. یه نفر میتونه بره ببینش.. من خواستم برم ک هوپی گفت: یونا..بزار ..پدرش اول بره پیشش.. رئیس بک اومد سمتم و گفت: راحت باش.. مـن.. من باعث آزار دادنش میشم.. فقد برای یبار فکر کردم اون پدرمه..بغلش کردم و تشکر کردم و فوری رفتم پیش شوگا..دستشو گذاشته بود روی چشماش تا مانع خوردن نور توی چشماش بشه.. کنارش نشستم و زل زدم توی صورتش :) دستشو از روی چشماش زدم کنار که آروم نگاهم کرد و بعد چشماشو بست.. یونا: خیلی نگرانت بودیم.. داری میبینی لباسام چطوریه؟بازم بهم بی محلی میکنـی؟ شوگا: من دلم نمیخواست زنده بمونم.. تو .. تو باعث شدی من زنده بمونم و بخاطر همین الان دوست ندارم ببینمت:)داد کشیـدم: بـسه دیگه.. منم مشکلات تورو دارم..اگر تو چند هفته پیش مادرتو از دست دادی من توی سن ۱۶سالگی هم مادرم و هم پدرم و از دست دادم.. ولی هیچوقت.. هیچوقت دست ب اینجور کارا نزدم.. اشکام اومد پایین و با هق هق گفتـم: تو خیلی نگرانم کردی.. شاید حتی اگر خواهرم بود انقد ناراحت نمیشدم یونگـی.. وقتی اینجوری میبینمـت..ناراحت میشـم..
((پایان پارت ۱۵))
۳۷.۲k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.