پارت هفدهـم "
#پارت_هفدهـم "
ب خدمتکار گفتـم: دیگ میتونی بری.. ب نشونه ی احترام خم شد و بعدش رفت..
در زدم..داد کشیـد و گفت: گفتـم نمیخوام ببینمت ابوجی(پـدر) ..
آروم در رو باز کردم و نگاهش کردم..روی صندلی پشت به من نشسته بود و با یه سوزن کوچیک روی دستـش خط مینداخت..
یونا:قول داده بودی دیگه ب دستات کاری نداشته باشی..
شوگا برگشت سمتم و با دیدن من شوکه شد..
نگاهم کرد و گفت: من..شمارو میشناسم؟
رفتم نزدیکش و با گریه گفتم: همه ی قولات دروغ بود؟
شوگا: من بهت قولی ندادم.. تو برای من درست مثل بقیه آدمای این شهری.. ن میشناسمشون.. ن دلم میخواد باهاشون آشنا شـم
رفتم نزدیکش و دستام و گذاشتم روی شونه هاش..
همونطوری ک توی صورتش زل میزدم گفتم: گناه مـن چیه ک نگرانتم؟
شوگا:نمیدونم..من خوبم نیاز نیس نگران باشی
دستم و دور گردنش حلقه کردم و محکم بغلش کردم.. فقد تقلا میکرد ک از دستم خلاص بشه..
ولی انقد محکم بغلش کرده بودم ک نمیتونست جایی بره..
همونجوری ک سرم روی شونه هاش بود گفتم: خواهش میکنـم.. دوباره اذیتم کن.. دوباره بهم فحـش بده..دوباره بهم پوزخند بزن و بهم بگو روانی.. لدفااا
شوگا: چی؟ مـن..من..اینکارارو کردم؟
یونا: تو یادت نمیاد؟ محکم از خودش جدام کرد و با صدای بلندی گفت: دیگه گذشته رو یادم نیار..نمیخوام بدونم کی بودم..نمیخوام بدونم چیکار کردم و نمیخوام بدونم چه بلاهایی سر خودم اوردم..
یونا: باشه.. من..تنهات میزارم..من فقـد بخاطر تو ..تا اینجا اومدم .. اگر نمیخوای بدونی کی بودی و چی بودی دیگه نباید شبیه قبل باشی..باید عوض بشـی.. یادته اونروز توی جنگل از ته دل خندیدیم؟ میشـه دوباره دلیل خندیدنای هم بشـیم؟
از سرجاش بلند شد و خودشو زد بهم و گفت: تو دوستم داری؟ جوابی ندادم و سرم و انداختم پایین
داد کشـیـد: تـو.. دوستـم داریی؟
عوهوم ریزی زیر لب گفتم که ب نشونه ی آره بود.. بعدش از خجالت سرخ شدم و ب زمین نگاه کردم..
پوزخندی زد و گفت:میدونستـم..یه بدبختی به بدبختـی های دیگم اضافه شد..
یونا: رفتم نزدیکش و زل زدم توی صورتش... پوکر نگاهم میکرد و سعی میکرد ری اکشن خاصی نشون نده.. دستم و گذاشتم روی دستاش و گفتم: اون آهنگ و یادته؟..میخوام تو روزای ابریت رنگین کمون بـشم..میخوام انجامش بدم
لبخندی زد و گفت: یونا..یکم بهم فرصت بده... من..من اصلا خوب نیستم و نمیتونم بفهمم چی میگی.. من تاحالا عاشق نشدم پس نمیتونم درکت کنم.. من از دوست داشتن چیزی حالیم نیـس..
یونا: ولی.. تو تنها کسی ای ک میتونی درکم کنی چون منم شبیه توعم
شوگا :ولی.. حرفشو قطع کردم و گفتم: مهم نیسـت..به قول خودت..فراموش کن.. توکه انقد راحـت همه چی رو فراموش کردی.. داشتم میرفتم ک دستم و کشید.. گفت: ب دوست داشتنت ادامه بده یونـا.. نمیخوام فراموش کنـم..
.
.
.
((پایان پارت ۱۷))
ب خدمتکار گفتـم: دیگ میتونی بری.. ب نشونه ی احترام خم شد و بعدش رفت..
در زدم..داد کشیـد و گفت: گفتـم نمیخوام ببینمت ابوجی(پـدر) ..
آروم در رو باز کردم و نگاهش کردم..روی صندلی پشت به من نشسته بود و با یه سوزن کوچیک روی دستـش خط مینداخت..
یونا:قول داده بودی دیگه ب دستات کاری نداشته باشی..
شوگا برگشت سمتم و با دیدن من شوکه شد..
نگاهم کرد و گفت: من..شمارو میشناسم؟
رفتم نزدیکش و با گریه گفتم: همه ی قولات دروغ بود؟
شوگا: من بهت قولی ندادم.. تو برای من درست مثل بقیه آدمای این شهری.. ن میشناسمشون.. ن دلم میخواد باهاشون آشنا شـم
رفتم نزدیکش و دستام و گذاشتم روی شونه هاش..
همونطوری ک توی صورتش زل میزدم گفتم: گناه مـن چیه ک نگرانتم؟
شوگا:نمیدونم..من خوبم نیاز نیس نگران باشی
دستم و دور گردنش حلقه کردم و محکم بغلش کردم.. فقد تقلا میکرد ک از دستم خلاص بشه..
ولی انقد محکم بغلش کرده بودم ک نمیتونست جایی بره..
همونجوری ک سرم روی شونه هاش بود گفتم: خواهش میکنـم.. دوباره اذیتم کن.. دوباره بهم فحـش بده..دوباره بهم پوزخند بزن و بهم بگو روانی.. لدفااا
شوگا: چی؟ مـن..من..اینکارارو کردم؟
یونا: تو یادت نمیاد؟ محکم از خودش جدام کرد و با صدای بلندی گفت: دیگه گذشته رو یادم نیار..نمیخوام بدونم کی بودم..نمیخوام بدونم چیکار کردم و نمیخوام بدونم چه بلاهایی سر خودم اوردم..
یونا: باشه.. من..تنهات میزارم..من فقـد بخاطر تو ..تا اینجا اومدم .. اگر نمیخوای بدونی کی بودی و چی بودی دیگه نباید شبیه قبل باشی..باید عوض بشـی.. یادته اونروز توی جنگل از ته دل خندیدیم؟ میشـه دوباره دلیل خندیدنای هم بشـیم؟
از سرجاش بلند شد و خودشو زد بهم و گفت: تو دوستم داری؟ جوابی ندادم و سرم و انداختم پایین
داد کشـیـد: تـو.. دوستـم داریی؟
عوهوم ریزی زیر لب گفتم که ب نشونه ی آره بود.. بعدش از خجالت سرخ شدم و ب زمین نگاه کردم..
پوزخندی زد و گفت:میدونستـم..یه بدبختی به بدبختـی های دیگم اضافه شد..
یونا: رفتم نزدیکش و زل زدم توی صورتش... پوکر نگاهم میکرد و سعی میکرد ری اکشن خاصی نشون نده.. دستم و گذاشتم روی دستاش و گفتم: اون آهنگ و یادته؟..میخوام تو روزای ابریت رنگین کمون بـشم..میخوام انجامش بدم
لبخندی زد و گفت: یونا..یکم بهم فرصت بده... من..من اصلا خوب نیستم و نمیتونم بفهمم چی میگی.. من تاحالا عاشق نشدم پس نمیتونم درکت کنم.. من از دوست داشتن چیزی حالیم نیـس..
یونا: ولی.. تو تنها کسی ای ک میتونی درکم کنی چون منم شبیه توعم
شوگا :ولی.. حرفشو قطع کردم و گفتم: مهم نیسـت..به قول خودت..فراموش کن.. توکه انقد راحـت همه چی رو فراموش کردی.. داشتم میرفتم ک دستم و کشید.. گفت: ب دوست داشتنت ادامه بده یونـا.. نمیخوام فراموش کنـم..
.
.
.
((پایان پارت ۱۷))
۴۶.۷k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.