ازدواج اجباری
#پارت30
ویو جیمین :
دیدم ات با گریه داشت میرفت که یه دفعه افتاد ..
جیمین : ات...ات...لعنتی بلند شو ( با داد )
لینا که داشت اب میاورد لیوان اب از دستش افتاد و سریع اومد سمت ات ...
لینا : ات...خوشگلم...پاشوو...حق..حق..
یونا : زنگ میزنم دکتر بیاد ( همت میکنی زنگ میزنی 🗿 )
جیمین براید استایل ات رو بغل کرد و گذاشتش رو تخت ..
دکتر اومد ..
دکتر : دوباره چی شده ( بدبخت راست میگه دیگه همش داره میاد 🗿)
جیمین : دکتر لطفا سریع تر بیاید بالا سر ات ..
نیم ساعت بعد :
دکتر : نبضش ضعیف میزنه ...
ولی حالش خوبه
لطفا عصبانیش نکنید
اگه اینطوری پیش بره پیش روان شناس باید بره ..
جیمین: ممنون ،میگم پولو واریز کنن ...
دکتر : خواهش میکنم ، قابلی نداره ..
دکتر و رفت و جیمین گفت :
همتون برید من پیش ات میمونم ..
یونا : حتی من ؟ 🥺
جیمین : حتی تو همتون برید ( خوب ضایعه شدی 🗿)
لینا : فقط باهاش بد رفتاری نکن خوب ؟
جیمین : نگران نباش ...
همه رفتن و جیمین رفت بالا سر ات ..
همینطور که دستشو به موهای ات میکشید میگفت :
ما چقدر با هم خاطرههای قشنگ نداریم! مثلا چقدر با هم چای نخوردیم، فیلم ندیدیم و نخندیدیم. چقدر با هم خوش نگذروندیم، تئاتر و سینما نرفتیم. چقدر در آغوش هم، از رویاها و دلواپسیهامون بهم نگفتیم.چقدر جلوی آیینه همدیگه رو بغل نكردیم. میدونی چیه؟
دوستت دارم..ات...اما این بغض لعنتی اجازه نمیده که بهت بگم ..
لایکـ بـشه +¹⁶💕
ویو جیمین :
دیدم ات با گریه داشت میرفت که یه دفعه افتاد ..
جیمین : ات...ات...لعنتی بلند شو ( با داد )
لینا که داشت اب میاورد لیوان اب از دستش افتاد و سریع اومد سمت ات ...
لینا : ات...خوشگلم...پاشوو...حق..حق..
یونا : زنگ میزنم دکتر بیاد ( همت میکنی زنگ میزنی 🗿 )
جیمین براید استایل ات رو بغل کرد و گذاشتش رو تخت ..
دکتر اومد ..
دکتر : دوباره چی شده ( بدبخت راست میگه دیگه همش داره میاد 🗿)
جیمین : دکتر لطفا سریع تر بیاید بالا سر ات ..
نیم ساعت بعد :
دکتر : نبضش ضعیف میزنه ...
ولی حالش خوبه
لطفا عصبانیش نکنید
اگه اینطوری پیش بره پیش روان شناس باید بره ..
جیمین: ممنون ،میگم پولو واریز کنن ...
دکتر : خواهش میکنم ، قابلی نداره ..
دکتر و رفت و جیمین گفت :
همتون برید من پیش ات میمونم ..
یونا : حتی من ؟ 🥺
جیمین : حتی تو همتون برید ( خوب ضایعه شدی 🗿)
لینا : فقط باهاش بد رفتاری نکن خوب ؟
جیمین : نگران نباش ...
همه رفتن و جیمین رفت بالا سر ات ..
همینطور که دستشو به موهای ات میکشید میگفت :
ما چقدر با هم خاطرههای قشنگ نداریم! مثلا چقدر با هم چای نخوردیم، فیلم ندیدیم و نخندیدیم. چقدر با هم خوش نگذروندیم، تئاتر و سینما نرفتیم. چقدر در آغوش هم، از رویاها و دلواپسیهامون بهم نگفتیم.چقدر جلوی آیینه همدیگه رو بغل نكردیم. میدونی چیه؟
دوستت دارم..ات...اما این بغض لعنتی اجازه نمیده که بهت بگم ..
لایکـ بـشه +¹⁶💕
۴۵.۵k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.