رویای آبی
رویای آبی
part:⁹
بعد از اینکه رفتن مامانم بهم گفت
مادر یونا:هی چرا میگی دو روز نیس تهیونگو میشناسیش در حالی که دوستای بچگی هم بودید؟
یونا:دوستای بچگی؟
مادر یونا:درسته!چه زود یادت رفت...
یونا:دیگه شبیه اون زمان نیست بعدشم میگی دوست بچگیم بود پس دوستیمون موند تو همون دوران بچگی!
مادر یونا:بلاخره بزرگ شده ها ۱۲ سال داره از اون زمان میگذره!
یونا:حالا هرچی
رفتم داخل اتاقم... واقعاً باورم نمیشد کسی که تو بچگیم عاشقش بودم و از پیشم رفته بود رو بتونم دوباره ببینم!حاضر شدم و رفتم پیش مامانم
یونا:مامان گفتی خونه تهیونگ اینا کجاست
مادر یونا:چهارتا خونه از خونه ما اینور تر به سمت چپ..چیکار داری
یونا:هیچی
بعد از پوشیدن کفشام رفتم و در خونشونو زدم... تهیونگ درو باز کرد و تا منو دید میخواست درو ببنده که دستمو لای در گذاشتم و یکم بهش آسیب رسید
یونا:هی وایسا...حداقل درو باز کن دستمو بردارم
فوراً درو باز کرد
تهیونگ:چیزیت که نشد؟
انگشتامو نشونش دادم
یونا:به نظرت سالمم؟
مامانشو صدا زد که بیاد دستمو باند پیچی کنه ولی جلوشو گرفتم
یونا:نمیخواد من خوبم
تهیونگ:پس برو
یونا:یه لحظه وایسا...باهات کار دارم
حرفی نزد
یونا:زود حاضر شو بیا بیرون کارت دارم
تهیونگ: کی هستی که میخوای بهم دستور بدی؟
یونا:حیف که مامانت اینجاست وگرنه میگفتم کی کیه
با نگاهش بهم گفت که ساکت شم
تهیونگ:الان حاضر میشم میام
تو خودم خندیدم و با خودم گفتم بلاخره فهمیدم چطور راضیش کنم..بعد از ۲۰ دقیقه اومد
تهیونگ:حاضرم
یونا:دختری که اینقدر طول کشید؟
تهیونگ:توأم پسری که اومدی دنبالم بریم بیرون؟
یونا:باشه زبون درازی نکن بیا بریم
دستشو گرفتم و رفتیم تو یه پارک روی صندلی نشستیم
تهیونگ:خب...؟
یونا:یعنی میخوای بگی منو نشناختی؟
تهیونگ:کی هستی که بخوابم بشناسمت؟
یونا:با دقت بهم نگاه کن
part:⁹
بعد از اینکه رفتن مامانم بهم گفت
مادر یونا:هی چرا میگی دو روز نیس تهیونگو میشناسیش در حالی که دوستای بچگی هم بودید؟
یونا:دوستای بچگی؟
مادر یونا:درسته!چه زود یادت رفت...
یونا:دیگه شبیه اون زمان نیست بعدشم میگی دوست بچگیم بود پس دوستیمون موند تو همون دوران بچگی!
مادر یونا:بلاخره بزرگ شده ها ۱۲ سال داره از اون زمان میگذره!
یونا:حالا هرچی
رفتم داخل اتاقم... واقعاً باورم نمیشد کسی که تو بچگیم عاشقش بودم و از پیشم رفته بود رو بتونم دوباره ببینم!حاضر شدم و رفتم پیش مامانم
یونا:مامان گفتی خونه تهیونگ اینا کجاست
مادر یونا:چهارتا خونه از خونه ما اینور تر به سمت چپ..چیکار داری
یونا:هیچی
بعد از پوشیدن کفشام رفتم و در خونشونو زدم... تهیونگ درو باز کرد و تا منو دید میخواست درو ببنده که دستمو لای در گذاشتم و یکم بهش آسیب رسید
یونا:هی وایسا...حداقل درو باز کن دستمو بردارم
فوراً درو باز کرد
تهیونگ:چیزیت که نشد؟
انگشتامو نشونش دادم
یونا:به نظرت سالمم؟
مامانشو صدا زد که بیاد دستمو باند پیچی کنه ولی جلوشو گرفتم
یونا:نمیخواد من خوبم
تهیونگ:پس برو
یونا:یه لحظه وایسا...باهات کار دارم
حرفی نزد
یونا:زود حاضر شو بیا بیرون کارت دارم
تهیونگ: کی هستی که میخوای بهم دستور بدی؟
یونا:حیف که مامانت اینجاست وگرنه میگفتم کی کیه
با نگاهش بهم گفت که ساکت شم
تهیونگ:الان حاضر میشم میام
تو خودم خندیدم و با خودم گفتم بلاخره فهمیدم چطور راضیش کنم..بعد از ۲۰ دقیقه اومد
تهیونگ:حاضرم
یونا:دختری که اینقدر طول کشید؟
تهیونگ:توأم پسری که اومدی دنبالم بریم بیرون؟
یونا:باشه زبون درازی نکن بیا بریم
دستشو گرفتم و رفتیم تو یه پارک روی صندلی نشستیم
تهیونگ:خب...؟
یونا:یعنی میخوای بگی منو نشناختی؟
تهیونگ:کی هستی که بخوابم بشناسمت؟
یونا:با دقت بهم نگاه کن
۱.۵k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.