Life goes on with pain

زندگی با درد جریان دارد پارت۱۴

یه پیام واسه اون عزیزی که الکی فقط لایک میکنه کامنت میزاره میره
کثا*فت دوست داشتنی من بخونننن این رمانو من واسش زحمت میکشم🙄



دلینا به طوری خواب بود که ابدا متوجه این لحظات نمیشد و حتی متوجه اینکه کی آوردتش خونه و توی اتاقش دایون گفت:
جونگ کوک شییی پسر عموی عزززییززم حتی فکر عوض کردن لباسای خواهرم لحظه ای به ذهنت خطور نکنه هر وقت عروسی کردید و به عقد هم در اومدید بعددد🙄🙄🙄🙄الانم بزار رو تختش بیام لباساشو عوض کنم 😑😑
کوک:نگران نباش تا وقتی خودش نخواد من بهش دست نمیزنم
دایون ؛پس الان واسه چی بغلته ؟!
کوک:انتظار داشتی ناموسمو بدم بغل نگهبانا تا بیارنش بالا حتی اگه الان زنم نباشه که بعدا میشه دختر عموم هم هست😏(بچه ها کوک غیرتی می‌شود😛)
م.د:بسه بسه کوک پسرم مشکلی نیست و تو دایون،تو میخوای لباساشو عوض کنی؟
دایون؛بله مامان….
سوهو:آره آبجی برو عوض کن
سوهی:مامان نکنه توقع داری من یا کوک عوض کنه🤨
ب.د:خیله خب بسته برید بخوابید
———————————


همه به اتاق های خودشون رفتند کوک دلینا رو توی اتاق خودش گذاشت و دایون لباساشو عوض کرد …




—————
فردا صبح :

خورشید سایه مهربانی خودشو بر زمین افکنده بود خدمتکار ها میز صبحانه را چیده و بقیه در حال آماده شدن برای صبحانه بودند
دلینا از خواب بیدار شده بود و با دیدن خودش توی تختش اونم با لباس خوابش تعجب کرد :کی منو آورده تو تختم کی لباساشو تنم کرده وایییی 😳😳!!!
بلند شد لباس خوابش را با لباس راحتی عوض کرد روتین پوستی اش را انجام داد سپس به آرامی در اتاق رو باز کرد و به سمت اتاق خواهرش،دایون رفت ….در زد و وارد شد خواهرش که در حال شونه کردن موهاش بود گفت:سلام آجی صبح بخیر :)
دلینا:سلام صبح توهم بخیر ،دایون؟کی منو آورد تو اتاقم کی لباساشو عوض کرد؟؟ اصلا همه چیو بهم بگو!!!
دایون:خیله خب آروم باش نفس عمیق بکش خودتو کشتی!!
مثل اینکه تو توی راه خوابت میبره و جونگ کوک هم بیدارت نمیکنه خودش براید استایل بغلت میکنه میارتت خونه ماهم به هوای یونا که فک کرده بود شما دوتا به قصد دیگه ای از‌خونه رفتید بیرون بیدار بودیم بعدش دیدیم در باز شد و جونگ کوکی که تو توی بغلش خواب‌ بودی وارد شد بعدشم آورد توی اتاقت منم لباساتو عوض کردم
دلینا:واییی خاک تو سرم چرا خوابم برد که اون منو بغل کنه وایسا ببینم گفتی لباسامو تو عوض کردی اون موقع که کوک اونجا نبود !بود؟؟😳😳😨😨🫣
دایون :نگران نباش نبود😄خیله خب بسته بریم صبونه ..🥛🥧






——————
همه دور میز صبحانه نشسته بودند و داشتند صبحانه میخوردند دلینا به اصرار مادر پدرش کنار کوک نشسته بود ولی حتی لحظه ای از سر خجالت به چشمای اون نگاه نمیکرد 🫠🫣
م.ک:کوک پسرم دلینا جان دخترم صبحانتون رو که میل کردید برید لباس بگیرین شب میخوایم بریم خونه مامان بزرگتون 🫧
کوک و دلینا:چشم




دلینا و کوک بعد از صرف صبحانه به پاساژ رفتند و لباس گرفتند و به خونه برگشتند تا آماده شن و به خونه پدر و مادر بزرگشون برن🍷🥂🥂♥️🫂
ادامه دارد
دیدگاه ها (۰)

Life goes on with pain

Life goes on with pain

Life goes on with pain

Life goes on with pain

دوست پسر دمدمی مزاج

زندگی نامعلوم

رمان عشق و نفرتپارت4جونگ کوک از شرکت برگشت ات: سلامجونگ کوک ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط