پارت ۶
پارت ۶
ددی_شوگره_اجباریه من
جیمین:: چرا وایسادی تو اتاق من؟!
سانامی:: خب کجا برم؟!
جیمین:: برو داخل یکی از اتاقای دیگه
سانامی:: باشه
سانامی لباساشو برداشت و خاست بره بیرون...
جیمین:: تو کمدای اتاقارو نگاه کن لباس از خدمتکارای قبلی یا دخترایی ک میاوردمشون اینجا پیش خودم نگاه کن لباسی دیدی بپوش
سانامی:: چشم😥
سانامی رفت بیرونه اتاق و وارد یکی دیگه از اتاقا شد...کسیو ندید توش انگار خیلی وقت بود کسی واردش نشد...
خودشو خشک کرد و حوله رو پرت کرد رو تخت
بزور راه میرفت و بدنش درد داشت
رفت سمت یکی از کمدا و درشو باز کرد...چنتا لباس قدیمی اما قابل پوشیدن بودن دید...
یکیشو درآورد و پوشید...
لباسه تا زانوهاش میرسید...
رفت رو تخت دراز کشید و زیر دل خودشو ماساژ میداد
کلیم گرسنه بود...آروم چشاشو بست و خابش برد...
پرش زمانی صبح...
سانامی ویو:
خواب بودم که یهو با صدای داد یه نفر از خواب پریدم...پاشدم و رفتم درو باز کردم...سرمو آروم بردم بیرون و اطرافو نگاه کردم
دیدم همون اربابه داره سر ینفر داد میزنه...خیلی دلم میخواست بدونم چه خبره
برای همین رفت بیرون
جیمین با دیدن سانامی ساکت شد...
جیمین:: این عوضیو ببرین و کارشم ازس بگیرین حقوقی هم بهش ندین...
#. ا..اربااااب نههه خواهش میکنم ...لطفا من به پول نیاز دارم برای همین اومدم تو این کارررر ارباب دیگه کارامو خوب انجام میدممممم
جیمین:: ببرینش دیگه
سانامی با ترس به مرده نگاه میکرد...
جیمین:: هی تو
سانامی:: م..مننن🥺😥
جیمین:: آره گمشو برام چایی بیار عاجوما حالش خوب نبوده گفتم نیاد...
سانامی:: چ..چشم
سانامی رفت تو آشپزخونه و شروع کرد چایی درست کردن...
سانامی:: یعنی همین عاجومایی که ندیدمو وقتی بیاد چیکارش میکنه!؟؟! این بیرحمه چطور گذاشت عاجوما نیاد و استراحت کنه...
نیم ساعت بعد...
سانامی رفت سمت اتاق کار جیمین تا چاییشو بهش بده...
خاست بره داخل که صدا شنید...
جیمین:: اون سانگ احمق یوری رو نکشت...انگار ن انگار من اربابم...گفتم بکشش چرا نکشتشششش؟؟!!!
@ آروم باشین ارباب از زیر زبونش میکشونیم
سانامی:: حیییی این دستور قتلم میده...حتما خودشم قاتلههه
$ هوی تو
سانامی با ترس برگشت و پشت سرشو نگاه کرد...
$ به چه حقی یواشکی حرفای اربابو گوش میدی هااااااا؟؟!!
جیمین:: اون بیرون چخبره؟!
مرده دست سانامیو گرفت و بردش تو اتاق...
جیمین:: هووووشششش مگه اینجا تبیلسسس؟!
$ ببخشید ارباب این دختره عوضی داشت یواشکی به حرفاتون گوش میداد
جیمین:: چه غلطی کررررد؟؟؟!!
سانامی:: نهههه چیزی نشنیدممم الکی میگههه🥺😭
سانامی از ترس لرزید و چای از دستش افتاد و لیوان شکست...
جیمین:: دختره هرزهههه یکی این احمقو ببره بیرووون
سانامی:: م..من چیزی نشنیدمممم
جیمین:: بندازینش تو امباری تا به حرف بیاد... شایدم تا قبل اینکه بحرف بیای غذای مار عقربا شدی کوچولو😈
سانامی:: نهههههه ترخداااا ارررربااااببب😭😭😭
$ بیا بریم آشغاااال
مرده سانامیو برد بیرونه عمارت تو حیاط....پشت عمارت یه زیرزمینه تاریک بود که سانامیو از بالای پله ها پرت کرد توش...
سانامی:: آییییییی پاهاااامممم خونی شدنننن🥺😭😭
$ خوش بگذره😈
سانامی هرچی جیغ زد و التماس کرد کسی نرفت پیشش...
تا که آروم نشست یه گوشه و اشک میریخت...
ددی_شوگره_اجباریه من
جیمین:: چرا وایسادی تو اتاق من؟!
سانامی:: خب کجا برم؟!
جیمین:: برو داخل یکی از اتاقای دیگه
سانامی:: باشه
سانامی لباساشو برداشت و خاست بره بیرون...
جیمین:: تو کمدای اتاقارو نگاه کن لباس از خدمتکارای قبلی یا دخترایی ک میاوردمشون اینجا پیش خودم نگاه کن لباسی دیدی بپوش
سانامی:: چشم😥
سانامی رفت بیرونه اتاق و وارد یکی دیگه از اتاقا شد...کسیو ندید توش انگار خیلی وقت بود کسی واردش نشد...
خودشو خشک کرد و حوله رو پرت کرد رو تخت
بزور راه میرفت و بدنش درد داشت
رفت سمت یکی از کمدا و درشو باز کرد...چنتا لباس قدیمی اما قابل پوشیدن بودن دید...
یکیشو درآورد و پوشید...
لباسه تا زانوهاش میرسید...
رفت رو تخت دراز کشید و زیر دل خودشو ماساژ میداد
کلیم گرسنه بود...آروم چشاشو بست و خابش برد...
پرش زمانی صبح...
سانامی ویو:
خواب بودم که یهو با صدای داد یه نفر از خواب پریدم...پاشدم و رفتم درو باز کردم...سرمو آروم بردم بیرون و اطرافو نگاه کردم
دیدم همون اربابه داره سر ینفر داد میزنه...خیلی دلم میخواست بدونم چه خبره
برای همین رفت بیرون
جیمین با دیدن سانامی ساکت شد...
جیمین:: این عوضیو ببرین و کارشم ازس بگیرین حقوقی هم بهش ندین...
#. ا..اربااااب نههه خواهش میکنم ...لطفا من به پول نیاز دارم برای همین اومدم تو این کارررر ارباب دیگه کارامو خوب انجام میدممممم
جیمین:: ببرینش دیگه
سانامی با ترس به مرده نگاه میکرد...
جیمین:: هی تو
سانامی:: م..مننن🥺😥
جیمین:: آره گمشو برام چایی بیار عاجوما حالش خوب نبوده گفتم نیاد...
سانامی:: چ..چشم
سانامی رفت تو آشپزخونه و شروع کرد چایی درست کردن...
سانامی:: یعنی همین عاجومایی که ندیدمو وقتی بیاد چیکارش میکنه!؟؟! این بیرحمه چطور گذاشت عاجوما نیاد و استراحت کنه...
نیم ساعت بعد...
سانامی رفت سمت اتاق کار جیمین تا چاییشو بهش بده...
خاست بره داخل که صدا شنید...
جیمین:: اون سانگ احمق یوری رو نکشت...انگار ن انگار من اربابم...گفتم بکشش چرا نکشتشششش؟؟!!!
@ آروم باشین ارباب از زیر زبونش میکشونیم
سانامی:: حیییی این دستور قتلم میده...حتما خودشم قاتلههه
$ هوی تو
سانامی با ترس برگشت و پشت سرشو نگاه کرد...
$ به چه حقی یواشکی حرفای اربابو گوش میدی هااااااا؟؟!!
جیمین:: اون بیرون چخبره؟!
مرده دست سانامیو گرفت و بردش تو اتاق...
جیمین:: هووووشششش مگه اینجا تبیلسسس؟!
$ ببخشید ارباب این دختره عوضی داشت یواشکی به حرفاتون گوش میداد
جیمین:: چه غلطی کررررد؟؟؟!!
سانامی:: نهههه چیزی نشنیدممم الکی میگههه🥺😭
سانامی از ترس لرزید و چای از دستش افتاد و لیوان شکست...
جیمین:: دختره هرزهههه یکی این احمقو ببره بیرووون
سانامی:: م..من چیزی نشنیدمممم
جیمین:: بندازینش تو امباری تا به حرف بیاد... شایدم تا قبل اینکه بحرف بیای غذای مار عقربا شدی کوچولو😈
سانامی:: نهههههه ترخداااا ارررربااااببب😭😭😭
$ بیا بریم آشغاااال
مرده سانامیو برد بیرونه عمارت تو حیاط....پشت عمارت یه زیرزمینه تاریک بود که سانامیو از بالای پله ها پرت کرد توش...
سانامی:: آییییییی پاهاااامممم خونی شدنننن🥺😭😭
$ خوش بگذره😈
سانامی هرچی جیغ زد و التماس کرد کسی نرفت پیشش...
تا که آروم نشست یه گوشه و اشک میریخت...
۳۱.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.