پاییز جمشید و رفیقش بخش اول
#پاییز #جمشید_و_رفیقش #بخش_اول
پاییز که می شه ما بی اختیار می ریم اتاق جمشید،
پاییز یهو می آد،
تو یه روز، مثه بهار و بقیه ...
صب زود بیدار می شی،
می بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکنن
مام مثه عوام الناس،
مثه سیاوش قمیشی و کریس دی برگ عقیده داریم
پاییز دلگیره ...
شباش صدای بوف می آد ...
به جمشید می گیم سر مرگی مهمون نمی خوای دلمون گرفته؟
می گه بابا کجاش دلگیره،
نیگاه نارنگیا رو،
نیگا نارنجیا رو،
به زبان حال با انسان سخن می گه،
خرمالو رو ببین ...
می گم جمشید نارنجی چیه؟
مهر، آبان، وای از آذر! چه جوری بگذرونیم امسال رو؟
تولد جمشید آبانه،
خب معلومه خوشش می آد ..
راه می ره می گه دنیا یعنی محاسن پاییز ..
می گم خب چارتا مثال بزن از این محاسن ..
می گه دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه در می آره،
پایین کمی لخت،
بالا کت و کلفت،
آدم حض می کنه ...!
می گم اولن چشت رو در می آرما،
دومن این که نصفش معایبه!
حیف تابستون نبود همه ش لخت؟
یه چای می ریزه میذاره جلومون می گه
حالا دلبر هیچی،
شبا رو چی می گی؟
مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟
پاییز همه ش شب دیگه؟
نصف روز غروبه ...
می گم آقا ما دو ساعت شب بسه مونه!
زیادم هست ...
می خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه!
یه چراغی می ذاریم اون گوشه،
تاریک روشن می شینیم ستاره می شیم،
می ریم تا سحر چه زاید باز
می گه چای از دهن افتاد ...
جمشید اگه پاییز اینقدی که تو می گی خوبه،
چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی می شه؟
همه به این زرد نارنجی نیگاه می کنن،
حال شون جا می آد، چرا ما بلد نیستیم؟
چرا همه رفته بودن شون رو می ذارن واسه پاییز؟
چرا پاییز هیشکی بر نمی گرده؟
جمشید یه سیبیله نازک داره، سفید شده،
خیلی ساله این جاست!
همه ی پاییزای آسایشگاه رو دیده ...
می گه این درخت بزرگ نا نداره،
وگرنه بهت می گفتم پادشاه فصلا یعنی چی؟
می گم جمشید یادته هشت ده سال پیشا
یه زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟
یارو سبیل از بنا گوش در رفته و رو می گم ...
واسه خودش هیبتی داشت قدیما،
خوب بهم چسبیده بودن ...
آبان بود یا آذر ماه آخر پاییز،
که مدیریت قدیمی در رو با لغد شکست رفت تو،
دید دست هم رو گرفتن تیکه و پاره رفتن که رفتن ...
پاییز نبود؟
یه قلپ چای می خوره می گه آره یادمه!
جمشید اون یارو که ته راه رو می نشست،
سرش رو می کرد تو حقوق بشر چی؟
همین وقتا بود دیگه،
بهش می گفتیم داداش حیف تو نیست؟
برو دنبال کار آبرومند
یه کلمه هم حرف نمی زد،
هی فقط یواش می گفت همینه آبرو!
لاغر بود،
اصلن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطیه ما،
یادته در حیاط رو زدن رفتیم وا کردیم کسی نبود؟
گذاشته بودنش پشت در، بی حقوق با چشم بسته،
آبروش هم دستش بود،
پاییز بود بابا ...!
ادامه در پست بعدی .....
پاییز که می شه ما بی اختیار می ریم اتاق جمشید،
پاییز یهو می آد،
تو یه روز، مثه بهار و بقیه ...
صب زود بیدار می شی،
می بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکنن
مام مثه عوام الناس،
مثه سیاوش قمیشی و کریس دی برگ عقیده داریم
پاییز دلگیره ...
شباش صدای بوف می آد ...
به جمشید می گیم سر مرگی مهمون نمی خوای دلمون گرفته؟
می گه بابا کجاش دلگیره،
نیگاه نارنگیا رو،
نیگا نارنجیا رو،
به زبان حال با انسان سخن می گه،
خرمالو رو ببین ...
می گم جمشید نارنجی چیه؟
مهر، آبان، وای از آذر! چه جوری بگذرونیم امسال رو؟
تولد جمشید آبانه،
خب معلومه خوشش می آد ..
راه می ره می گه دنیا یعنی محاسن پاییز ..
می گم خب چارتا مثال بزن از این محاسن ..
می گه دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه در می آره،
پایین کمی لخت،
بالا کت و کلفت،
آدم حض می کنه ...!
می گم اولن چشت رو در می آرما،
دومن این که نصفش معایبه!
حیف تابستون نبود همه ش لخت؟
یه چای می ریزه میذاره جلومون می گه
حالا دلبر هیچی،
شبا رو چی می گی؟
مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟
پاییز همه ش شب دیگه؟
نصف روز غروبه ...
می گم آقا ما دو ساعت شب بسه مونه!
زیادم هست ...
می خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه!
یه چراغی می ذاریم اون گوشه،
تاریک روشن می شینیم ستاره می شیم،
می ریم تا سحر چه زاید باز
می گه چای از دهن افتاد ...
جمشید اگه پاییز اینقدی که تو می گی خوبه،
چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی می شه؟
همه به این زرد نارنجی نیگاه می کنن،
حال شون جا می آد، چرا ما بلد نیستیم؟
چرا همه رفته بودن شون رو می ذارن واسه پاییز؟
چرا پاییز هیشکی بر نمی گرده؟
جمشید یه سیبیله نازک داره، سفید شده،
خیلی ساله این جاست!
همه ی پاییزای آسایشگاه رو دیده ...
می گه این درخت بزرگ نا نداره،
وگرنه بهت می گفتم پادشاه فصلا یعنی چی؟
می گم جمشید یادته هشت ده سال پیشا
یه زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟
یارو سبیل از بنا گوش در رفته و رو می گم ...
واسه خودش هیبتی داشت قدیما،
خوب بهم چسبیده بودن ...
آبان بود یا آذر ماه آخر پاییز،
که مدیریت قدیمی در رو با لغد شکست رفت تو،
دید دست هم رو گرفتن تیکه و پاره رفتن که رفتن ...
پاییز نبود؟
یه قلپ چای می خوره می گه آره یادمه!
جمشید اون یارو که ته راه رو می نشست،
سرش رو می کرد تو حقوق بشر چی؟
همین وقتا بود دیگه،
بهش می گفتیم داداش حیف تو نیست؟
برو دنبال کار آبرومند
یه کلمه هم حرف نمی زد،
هی فقط یواش می گفت همینه آبرو!
لاغر بود،
اصلن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطیه ما،
یادته در حیاط رو زدن رفتیم وا کردیم کسی نبود؟
گذاشته بودنش پشت در، بی حقوق با چشم بسته،
آبروش هم دستش بود،
پاییز بود بابا ...!
ادامه در پست بعدی .....
۲۶.۵k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.