فردا اول پاییزه و دلبر نیست ...
فردا اول پاییزه و دلبر نیست ...
نه که ما دلبر نداشته باشیما ...
داریم خوبشم داریم ...
ولی خب نیست دیگه ...
رفته ...
رفته که بیاد ...
ینی ...
ینی نمیدونم ،
شایدم نیاد ...
دلبر میدونه من از پاییز متنفرم ...
میدونه پاییز که میشه رگ و ریشه هام
میریزه جا برگای درختا ...
ولی باز دم پاییز که میشه میره همش ...
دلبر میگه :
منم مث کارگرا خسته میشم ...
سخته خب دوس داشتنت ...
یه وقتایی باید برم مرخصی ...
باید نباشم ...
کم باشم ...
بهش هزار بار گفتم لامصب ،
تو تابستون برو استراحت کن ...
اصن تو بهار نباش ،
ببین من جیک میزنم ...
ولی خب دلبر لجبازه یکم ...
«حالا شما بهش نگید یه وقت ،
ناراحت میشه »
اول مهرکه بشه میرم تو سی سالگی ...
از بچگی دوس داشتم ببینم سی سالگیم ،
چه شکلی میشه ...
چه ریختی میشم اصن ...
ولی الان دوس ندارم برم تو سی سال ...
اونم بدون دلبر ...
کاش فردا که چشامو باز میکردم ،
میشد هفت سالم ...
بیدارم میکردن میگفتن پاشو برو مدرسه ...
اونموقع دیگه نه دلبری بود که بهش فک کنم ،
نه تو سی سالگی رفتن فکرمو درگیر میکرد ...
با یه کیک و نوشابه ام خوشحال بودم و تولدمو جشن میگرفتم ...
کاش اصن پاییزی نبود که بخوام
ازش بترسم و قلبمو هی اذیت کنه ...
کاش اصن میخوابیدم چشم وا میکردم
میدیدم پیش بابامم ...
کاش ....
#احمد_سلیمی
۹۸/۰۶/۳۱
نه که ما دلبر نداشته باشیما ...
داریم خوبشم داریم ...
ولی خب نیست دیگه ...
رفته ...
رفته که بیاد ...
ینی ...
ینی نمیدونم ،
شایدم نیاد ...
دلبر میدونه من از پاییز متنفرم ...
میدونه پاییز که میشه رگ و ریشه هام
میریزه جا برگای درختا ...
ولی باز دم پاییز که میشه میره همش ...
دلبر میگه :
منم مث کارگرا خسته میشم ...
سخته خب دوس داشتنت ...
یه وقتایی باید برم مرخصی ...
باید نباشم ...
کم باشم ...
بهش هزار بار گفتم لامصب ،
تو تابستون برو استراحت کن ...
اصن تو بهار نباش ،
ببین من جیک میزنم ...
ولی خب دلبر لجبازه یکم ...
«حالا شما بهش نگید یه وقت ،
ناراحت میشه »
اول مهرکه بشه میرم تو سی سالگی ...
از بچگی دوس داشتم ببینم سی سالگیم ،
چه شکلی میشه ...
چه ریختی میشم اصن ...
ولی الان دوس ندارم برم تو سی سال ...
اونم بدون دلبر ...
کاش فردا که چشامو باز میکردم ،
میشد هفت سالم ...
بیدارم میکردن میگفتن پاشو برو مدرسه ...
اونموقع دیگه نه دلبری بود که بهش فک کنم ،
نه تو سی سالگی رفتن فکرمو درگیر میکرد ...
با یه کیک و نوشابه ام خوشحال بودم و تولدمو جشن میگرفتم ...
کاش اصن پاییزی نبود که بخوام
ازش بترسم و قلبمو هی اذیت کنه ...
کاش اصن میخوابیدم چشم وا میکردم
میدیدم پیش بابامم ...
کاش ....
#احمد_سلیمی
۹۸/۰۶/۳۱
۸.۶k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.