درخشش در تاریکی PART:۲
∞... ... ... ... ... ... ... ... ...∞
(زمان حال :کره جنوبی سئول ساعت ۲۳:۱۰ شب)
سرم افتضاخ درد میکرد از بس با این ادما سرو کله زدم وای خدا دیگه توان راه رفتن ندارم ..
تق...تق...
ا.ت:بیا تو
بادیگار :رئیس همه کارمندا رفتن الان میخاید برید عمارت یا چند ساعت دیگه ؟
ا.ت:بریم
بادیگار:چشم
به سمت ماشین رفت درو برام باز کرد نشستم داخل سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و چشامو به بیرون دوختم چه بارونیه نمیدونستم قرار بارون بزنه (پاییزه)
رسیدیم به عمارت (قصره بیشتر )
پیاده شدم و رفتم داخل کفشام و درا وردم و دمپایی هامو پوشیدم و رفتم بالا بعد از طی کردن پله های مارپیچ به بالا رسیدم و به سمت اتاقم رفتم درو باز کردم و لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم
با گوشیم ب خدمتکاره شخصیم گفتم یه فنجون قهوه واسم بیاره
با همون شلوارک کوتاه و یه لباس لش که انداخته بودم روش رفتم به سمت بالکن و درشو باز کردم و به داخل بالکن رفتم و رویه صندلی نشستم
به بیرون نگاه میکردم هعی
در بالکن باز شد و خدمتکارم که یه دختر دقیقا ۶ سال از من کوچیک تر بود (دختره ۱۹ سالشه و ا.ت ۲۵ سال)چشم دوختم وضعیتش مثل قبلنم بود بی سرپرست بود خوب احساس میکردم مثل ابجیمه واسه همین حواسم بهش بود هم مشاوره شخصیم و هم خدمتکارم بود دوباره داشت غر میزد
لونا(اسم دختره):خانم بهتون گفتم با همچین لباسی داخل بالکن نیاید سرما میخورید
ا.ت:بهت گفتم وقتی تنهاییم چی صدام کنی ؟
لونا :ا.ت اونی ...... حداقل این پتو رو روی خودت بزار
ا.ت:خوب حالا بدش بهم
پتو رو انداخت رو مو رفت بیرون
قهومو خوردم و به بیرون خیره شدم دفترچه پدرم و که پیشم بود رو برداشتم و شروع کردم به اسم خوندن اونای که پدرم بهشون بدهکار بود و تازه جالبیش اینجا بود که همشون مافیا بودن و پدرمم بهشون بدهکار
اخ پدر که چقدر قمار کردی درسته نمیتونستم اون خاطره ی بدو فراموش کنم ولی دیگه خسته شده بودم گوشیم زنگ خورد
برش داشتم لونا بود
ا.ت:بله
لونا:شام میخورید
ا.ت:نه
لونا:پس میگم حاظر کنن میارم اتاقتون خدانگهدار
از دست این دختر واقعا نمیدونستم چی بهش بگم ولی اگه واقعا نبود من الان مرده بودم
∞... ... ... ... ... ... ... ... ...∞
لایکم
کامنت:۵۰
(زمان حال :کره جنوبی سئول ساعت ۲۳:۱۰ شب)
سرم افتضاخ درد میکرد از بس با این ادما سرو کله زدم وای خدا دیگه توان راه رفتن ندارم ..
تق...تق...
ا.ت:بیا تو
بادیگار :رئیس همه کارمندا رفتن الان میخاید برید عمارت یا چند ساعت دیگه ؟
ا.ت:بریم
بادیگار:چشم
به سمت ماشین رفت درو برام باز کرد نشستم داخل سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و چشامو به بیرون دوختم چه بارونیه نمیدونستم قرار بارون بزنه (پاییزه)
رسیدیم به عمارت (قصره بیشتر )
پیاده شدم و رفتم داخل کفشام و درا وردم و دمپایی هامو پوشیدم و رفتم بالا بعد از طی کردن پله های مارپیچ به بالا رسیدم و به سمت اتاقم رفتم درو باز کردم و لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم
با گوشیم ب خدمتکاره شخصیم گفتم یه فنجون قهوه واسم بیاره
با همون شلوارک کوتاه و یه لباس لش که انداخته بودم روش رفتم به سمت بالکن و درشو باز کردم و به داخل بالکن رفتم و رویه صندلی نشستم
به بیرون نگاه میکردم هعی
در بالکن باز شد و خدمتکارم که یه دختر دقیقا ۶ سال از من کوچیک تر بود (دختره ۱۹ سالشه و ا.ت ۲۵ سال)چشم دوختم وضعیتش مثل قبلنم بود بی سرپرست بود خوب احساس میکردم مثل ابجیمه واسه همین حواسم بهش بود هم مشاوره شخصیم و هم خدمتکارم بود دوباره داشت غر میزد
لونا(اسم دختره):خانم بهتون گفتم با همچین لباسی داخل بالکن نیاید سرما میخورید
ا.ت:بهت گفتم وقتی تنهاییم چی صدام کنی ؟
لونا :ا.ت اونی ...... حداقل این پتو رو روی خودت بزار
ا.ت:خوب حالا بدش بهم
پتو رو انداخت رو مو رفت بیرون
قهومو خوردم و به بیرون خیره شدم دفترچه پدرم و که پیشم بود رو برداشتم و شروع کردم به اسم خوندن اونای که پدرم بهشون بدهکار بود و تازه جالبیش اینجا بود که همشون مافیا بودن و پدرمم بهشون بدهکار
اخ پدر که چقدر قمار کردی درسته نمیتونستم اون خاطره ی بدو فراموش کنم ولی دیگه خسته شده بودم گوشیم زنگ خورد
برش داشتم لونا بود
ا.ت:بله
لونا:شام میخورید
ا.ت:نه
لونا:پس میگم حاظر کنن میارم اتاقتون خدانگهدار
از دست این دختر واقعا نمیدونستم چی بهش بگم ولی اگه واقعا نبود من الان مرده بودم
∞... ... ... ... ... ... ... ... ...∞
لایکم
کامنت:۵۰
۴.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.