درخشش در تاریکی PART: 1
∞... ... ... ... ... ... ... ... ...
(چند سال پیش)
هوف بلخره بعد از یه شام با بچه های مدرسمون ب سمت خونه حرکت کردم ساعت ۱۰شب بود عجیبه که مامان و بابام بهم زنگ نزدن من حتا بهشون نگفتم قراره کجا برم هوف ب هر حال عجیبه تو کوچه ها قدم میزدم و اهنگ گوش میدادم انقد غرق اهنگ بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه جلو درمون چند تا ون مشکی بزرگ وایساده بود چخبره یعنی ب سمته در رفتم و بازش کردم اروم تو راه رو وایسادم واسه چند لحضه صدای داد میومد از کنار دیوار به پذیراییمون نگاه کردم با دیدن چیزی که روبروم بود خون تو رگام منجمد شد طوری که مامان و بابامو به صندلی بسته بودن و روشون اسلحه کشیده بودن و دلم میخاس برم و ازادشون کنم ولی مگه میشد اون همه ادم و اسلحه و این جور چیزا بیشتر میترسوندم ولی مهم نبود همین ک امدم برم سمتشون بازم ایستادم با حرف بابام
بابای ا.ت:من دخترمو نمیدم به جاش جونمو بگیرید ازم
یکی از همون ادما گفت:پس میخای بمیری نه ؟ از جونت سیر شدی ؟
خوب باشه بکشیدشون
مامانم تو دیدم بود همش سر تکون میداد و میگف نه نیا
بابای ا.ت:چی از جونمون میخاید شما ک معلوم نیست چه ادمایی هستی از ظاهر پولم دارید این همه دخترم دورتون دیه چرا ما؟؟؟
مرده:میدونی که تو به ماه بدهکار بودی و اون پولو برنگردوندی و به جاش باید دخترتو بدی
بابای ا.ت :من دخترمو نمیدم عوضیاااااا(با داد)
واسه یه لحضه چشم از پدرو مادرم برداشتم و گوشامو گرفتم صدای شلیک بود با ترس بازم نگاه کردم ولی ولی ..
اون جسد مامان بابام بود
نه نه امکان نداره چرا نهههه مامان بابا چرا نتونستم نجاتتون بدم بابا نه یه خوابه اره خوابه
ولی این یه خواب نیست باید فرار کنم یکی از اون مرا دیدم از خونه سریع بیرون رفتم تو کوچه پس کوچه ها قایم شدم زیر درختی همینطوری گریه میکردم
ا.ت:اخه من فقط ۱۸ سالمه چرا چرا یعنی کسیو ندارم الان من یتیم شدم جایی واسه موندن ندارم نه پولی نه خونه ای نه غذای الان من چجوری زندگی کنم باید ترک تحصیل کنم اره بهترین کاره و بعدش دنبال کار میگردم ولی مامان و بابام ..انتقامشونو میگیرم هرجوی ک شدع
بعد از کلی کار کردن طی این ۷سال تونستم پول خوبی بدست بیارم و باهاش یه شرکت بزنم و کم کم وارد کار تجاری بشم البته این از ظاهر یه شرکت تجاری بود ولی در اصل یه باندمافیاس خوب منم تصمیم گرفتم مافیا شم البته هیچ دختری تا حالا اینکارو نکرده طی این ۷ سال تونستم هرچیزی که خواستمو بدست بیارم و من الان رئیس یکی از بزرگترین باند های مافیا هستم باند الماس سیاه هیچکس به توافقش نمیرسید ولی من ثابت کردم چه کارا که از دستم برمیاد
∞... ... ... ... ... ... ... ... ...∞
خب امدم با پارت اول از فیکشن جدید و قرار شد مافیایی باشه
(چند سال پیش)
هوف بلخره بعد از یه شام با بچه های مدرسمون ب سمت خونه حرکت کردم ساعت ۱۰شب بود عجیبه که مامان و بابام بهم زنگ نزدن من حتا بهشون نگفتم قراره کجا برم هوف ب هر حال عجیبه تو کوچه ها قدم میزدم و اهنگ گوش میدادم انقد غرق اهنگ بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه جلو درمون چند تا ون مشکی بزرگ وایساده بود چخبره یعنی ب سمته در رفتم و بازش کردم اروم تو راه رو وایسادم واسه چند لحضه صدای داد میومد از کنار دیوار به پذیراییمون نگاه کردم با دیدن چیزی که روبروم بود خون تو رگام منجمد شد طوری که مامان و بابامو به صندلی بسته بودن و روشون اسلحه کشیده بودن و دلم میخاس برم و ازادشون کنم ولی مگه میشد اون همه ادم و اسلحه و این جور چیزا بیشتر میترسوندم ولی مهم نبود همین ک امدم برم سمتشون بازم ایستادم با حرف بابام
بابای ا.ت:من دخترمو نمیدم به جاش جونمو بگیرید ازم
یکی از همون ادما گفت:پس میخای بمیری نه ؟ از جونت سیر شدی ؟
خوب باشه بکشیدشون
مامانم تو دیدم بود همش سر تکون میداد و میگف نه نیا
بابای ا.ت:چی از جونمون میخاید شما ک معلوم نیست چه ادمایی هستی از ظاهر پولم دارید این همه دخترم دورتون دیه چرا ما؟؟؟
مرده:میدونی که تو به ماه بدهکار بودی و اون پولو برنگردوندی و به جاش باید دخترتو بدی
بابای ا.ت :من دخترمو نمیدم عوضیاااااا(با داد)
واسه یه لحضه چشم از پدرو مادرم برداشتم و گوشامو گرفتم صدای شلیک بود با ترس بازم نگاه کردم ولی ولی ..
اون جسد مامان بابام بود
نه نه امکان نداره چرا نهههه مامان بابا چرا نتونستم نجاتتون بدم بابا نه یه خوابه اره خوابه
ولی این یه خواب نیست باید فرار کنم یکی از اون مرا دیدم از خونه سریع بیرون رفتم تو کوچه پس کوچه ها قایم شدم زیر درختی همینطوری گریه میکردم
ا.ت:اخه من فقط ۱۸ سالمه چرا چرا یعنی کسیو ندارم الان من یتیم شدم جایی واسه موندن ندارم نه پولی نه خونه ای نه غذای الان من چجوری زندگی کنم باید ترک تحصیل کنم اره بهترین کاره و بعدش دنبال کار میگردم ولی مامان و بابام ..انتقامشونو میگیرم هرجوی ک شدع
بعد از کلی کار کردن طی این ۷سال تونستم پول خوبی بدست بیارم و باهاش یه شرکت بزنم و کم کم وارد کار تجاری بشم البته این از ظاهر یه شرکت تجاری بود ولی در اصل یه باندمافیاس خوب منم تصمیم گرفتم مافیا شم البته هیچ دختری تا حالا اینکارو نکرده طی این ۷ سال تونستم هرچیزی که خواستمو بدست بیارم و من الان رئیس یکی از بزرگترین باند های مافیا هستم باند الماس سیاه هیچکس به توافقش نمیرسید ولی من ثابت کردم چه کارا که از دستم برمیاد
∞... ... ... ... ... ... ... ... ...∞
خب امدم با پارت اول از فیکشن جدید و قرار شد مافیایی باشه
۵.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.