فیک: فصل دوم « فقط من، فقط تو »
پارت•25/
تهیونگ: الو
جیمین: سلام کجایید
تهیونگ : اوه ما تو راهیم
جیمین : اوکی ما کنار دریاچه ایم زود بیاید
تهیونگ : داریم میرسیم فعلا
جیمین : فعلا
ات : کی بود
تهیونگ : جیمین گفت ک منتظرمونن اونا رسیدن
ات : اوه پس زود باش بریم
تهیونگ: اوکی
و پاش رو بیشتر ب گاز فشورد
حدود چندمین بعد رسیدن
ات از ماشین پیاده شد و هوای تمیز رو وارد ریه هاش کرد و نفس عمیقی کشید انگار ک آزاد شده باشه لبخندی زد ک دست های خودش رو داخل دست های تهیونگ حس کرد چقدر این لحظه رو دوست داشت
ک ات هه را رو دید که براشون دست تکون میداد
کنار دریاچه نشسته بودن و قرار بود که صبحانه بخورن
آبمیوه و پنکیک همراه چند میوه آماده کردن بودن
تهیونگ : ات بیا جلو
ات : هوم
و جلو رفت ک تهیونگ ی توت فرنگی داخل دهنش گذاشت
ات لبخندی زد و ادامه ی صبحونه شوت رو خوردن
هه را : وای ات انگاری خیلی تغییر کردی
ات : واقعا ؟
هه را: اوهوم انگاری بزرگ شدی
ات : پس اینطور ب نظر میرسه
هه را : ولی ی کم زود نیست برای ازدواج ؟ آخه خب میدونی ....
تهیونگ: چ اشکالی داره ؟
ات ک اول تا آخرش واسه منه پس دلیل نمیشه ازدواج نکنیم مگه نه عزیزم؟
ات : اوه خب چیزه اره
جیمین دستش رو دور گردن هه را میندازه و بالبخند میگه
جیمین : قصد ما هم ازدواجه ولی خب هه را باید درسش رو تموم کنه البته خودش میخواد که منم ب در خواستش احترام میزارم
ات : چ خوب ک بهش اهمیت میدی
تهیونگ. قاطی کرده بود
یعنی ات فکر میکنه ک بهش احترام نمیزاره یا دوستش نداره ؟
درسته ازدواج شون اولش اجباری بوده ولی الان ک عاشق هم بودن !
در حالی تهیونگ هنوز هم بهش اعتراف نکرده بود شاید این باعث شده بود که ات همچین فکر هایی بکنه .
تهیونگ : ام من میرم ی کم چوب جمع کنم عصر سرد میشه
جیمین : وایسا منم همراهت میام
تهیونگ : اوکی
و هر دو رفتن
ات رو چمن ها دراز کشید هه را پیشش رفت در حالی ک دستش رو زیر سرش گذاشته بود ب ات نگاه میکرد
هه را : ات راستش من راستش خیلی گیج شدم
ات : میدونم !
هه را: تو که با یونگی بودی ! اصلا اون وی شد
این پسر عمو یهویی چطور ظاهر شده تو تو دیونه یونگی بودی ات !
ات: میدونم میدونم همچین یهویی شد هه را
یونگی الان زن داره إمی زنشه
هه را : چ چی داری میگی ات !!! ؟
ات : اره
هه را.: چ چرا إمی مگه مگه اون خودش دوست پسر نداشت ؟
ات : مفصله شب همه چیز رو برای میگم هر چند سخته !
هه را : حتما خیلی سخت گذشته
ات : اوهوم بهت حق میدم یهویی بعد دو سال برگردی و ببینی که دوستت داره ازدواج میکنه اونم با یکی دیگه
هه را : موافق نیستی ازدواج با تهیونگ نه؟
ات: اولش نبودم ولی خب نمیتونم انکار کنم که دوستش ندارم هه را ! دوسش دارم ولی خب زوده خودت میدونی
هه را : باورم نمیشه ات چ خبر شده
ات : برات همه رو میگم
خب پشمای هه رای بدبخت فعلا ریخته😐
شرط پارت بعد: ۱۲۱تا لایک و کامنت بدون تکرار 💙
تهیونگ: الو
جیمین: سلام کجایید
تهیونگ : اوه ما تو راهیم
جیمین : اوکی ما کنار دریاچه ایم زود بیاید
تهیونگ : داریم میرسیم فعلا
جیمین : فعلا
ات : کی بود
تهیونگ : جیمین گفت ک منتظرمونن اونا رسیدن
ات : اوه پس زود باش بریم
تهیونگ: اوکی
و پاش رو بیشتر ب گاز فشورد
حدود چندمین بعد رسیدن
ات از ماشین پیاده شد و هوای تمیز رو وارد ریه هاش کرد و نفس عمیقی کشید انگار ک آزاد شده باشه لبخندی زد ک دست های خودش رو داخل دست های تهیونگ حس کرد چقدر این لحظه رو دوست داشت
ک ات هه را رو دید که براشون دست تکون میداد
کنار دریاچه نشسته بودن و قرار بود که صبحانه بخورن
آبمیوه و پنکیک همراه چند میوه آماده کردن بودن
تهیونگ : ات بیا جلو
ات : هوم
و جلو رفت ک تهیونگ ی توت فرنگی داخل دهنش گذاشت
ات لبخندی زد و ادامه ی صبحونه شوت رو خوردن
هه را : وای ات انگاری خیلی تغییر کردی
ات : واقعا ؟
هه را: اوهوم انگاری بزرگ شدی
ات : پس اینطور ب نظر میرسه
هه را : ولی ی کم زود نیست برای ازدواج ؟ آخه خب میدونی ....
تهیونگ: چ اشکالی داره ؟
ات ک اول تا آخرش واسه منه پس دلیل نمیشه ازدواج نکنیم مگه نه عزیزم؟
ات : اوه خب چیزه اره
جیمین دستش رو دور گردن هه را میندازه و بالبخند میگه
جیمین : قصد ما هم ازدواجه ولی خب هه را باید درسش رو تموم کنه البته خودش میخواد که منم ب در خواستش احترام میزارم
ات : چ خوب ک بهش اهمیت میدی
تهیونگ. قاطی کرده بود
یعنی ات فکر میکنه ک بهش احترام نمیزاره یا دوستش نداره ؟
درسته ازدواج شون اولش اجباری بوده ولی الان ک عاشق هم بودن !
در حالی تهیونگ هنوز هم بهش اعتراف نکرده بود شاید این باعث شده بود که ات همچین فکر هایی بکنه .
تهیونگ : ام من میرم ی کم چوب جمع کنم عصر سرد میشه
جیمین : وایسا منم همراهت میام
تهیونگ : اوکی
و هر دو رفتن
ات رو چمن ها دراز کشید هه را پیشش رفت در حالی ک دستش رو زیر سرش گذاشته بود ب ات نگاه میکرد
هه را : ات راستش من راستش خیلی گیج شدم
ات : میدونم !
هه را: تو که با یونگی بودی ! اصلا اون وی شد
این پسر عمو یهویی چطور ظاهر شده تو تو دیونه یونگی بودی ات !
ات: میدونم میدونم همچین یهویی شد هه را
یونگی الان زن داره إمی زنشه
هه را : چ چی داری میگی ات !!! ؟
ات : اره
هه را.: چ چرا إمی مگه مگه اون خودش دوست پسر نداشت ؟
ات : مفصله شب همه چیز رو برای میگم هر چند سخته !
هه را : حتما خیلی سخت گذشته
ات : اوهوم بهت حق میدم یهویی بعد دو سال برگردی و ببینی که دوستت داره ازدواج میکنه اونم با یکی دیگه
هه را : موافق نیستی ازدواج با تهیونگ نه؟
ات: اولش نبودم ولی خب نمیتونم انکار کنم که دوستش ندارم هه را ! دوسش دارم ولی خب زوده خودت میدونی
هه را : باورم نمیشه ات چ خبر شده
ات : برات همه رو میگم
خب پشمای هه رای بدبخت فعلا ریخته😐
شرط پارت بعد: ۱۲۱تا لایک و کامنت بدون تکرار 💙
۷۰.۴k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.