دو بار زندگی کرده ام

دو بار زندگی کرده ام...

 یک بار پیش از آن که چشمهایت،
کارِ دلم را تمام کنند.

یک بار بعد از اوّلین هم آغوشی بهمن و اردیبهشت در پیراهنی با عطرِ جنگل‌های افرا...

 دو بار زاده شده ام...

یک بار از بطنِ زنی به نامِ "مادر"
که تمامِ شالیزارهای شمال توی کفِ دستهاش نفس می‌کشید...

یک بار از درونِ نُت‌های " دوستت دارم"
پنهان در صدای رخوت آلودِ مردی که در پاییز آمده بود...

دو بار زن بوده ام...

یک بار توی سه جلد خاک خورده ای
لب طاقچه ی زندگی با اسم مستعار یلدا
که در هر بار زایش شصت ثانیه دیر به قسمت می رسید ...

یک بار اندرونِ آشپزخانه، پای اجاقِ عاشقی
به انتظارِ همان " او" که در میلادِ هزارباره،
تمامِ " من " را به آتش می‌کشید وقتی به نامِ کوچک صدایم میزد...

دو بار دل بسته ام...
یک بار وقتی خدا خاکِ مرا اندکی دیرتر
از همان جایی برداشت که " تو" را...

 
یک بار وقتی جهان میانِ اوّلین بارِ بوسیدنت
از گردش ایستاد و چند خط مانده به انتهای شعرِ سکوت، باران بارید...
دیدگاه ها (۲۵)

آمده بودم عاشقانه ای دیگر برایت بنویسم و باز بگویم که هنوز ه...

"شکوائیه"به این فکر میکنم که اگر همین حالا قرار باشد همه چیز...

هیچکس به اندازه ی این زنِ آتش به جانکه مربّای بهارنارنجِ جو...

تنهایی، سرطان بدخیم و شبانه روح است. تنهایی ، نه تنهاماندن. ...

زخم کهنه پارت ۲۸ پدر تهیونگ آدم موجهایه! یعنی از بیرون عمرا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط