فیک تهیونگ پارت 18
فیک تهیونگ پارت 18
مامانم تا من و تهیونگ دیدی گفت
مامان:این دکتر کیم
تا این گفت تهیونگ تعظیم کرد و گفت
تهیونگ:عا کیم تهیونگ هستم خب از دیدتون خوشحالم امیدوارم حالتون خوب باشه :)
مامانم سرش و بالا پایین کردم گفت
مامان:منم ک مادر میسوعم،خب بفرماین داخل
با دستم ب تهیونگ اشاره کردم بره داخل ک گفت
تهیونگ:تو اول برو خوب نیست سرپا وایستادی
داشتم میرفتم داخل ک مامانم اروم لب زد
مامان:کی این همه خوش سلیقه شدی
میخواستم بهش بگم من و دسته کم گرفتی ک گفتم ته اینجاست خوب نیست برگشتم ب تهیونگی داشت لبخند میزد نگاه کردم ک دستش و گرفتم و کشیدم داخل و گفتم
میسو:چاگیاا بیا داخل
تهیونگ ی چشمک زد و اومد داخل ک مامانم گفت
مامان :بفرمایید بشینید با تهیونگ روی مبل نشسته بودیم ک مامانم سمت اشپزخونه رفت و با ی سینی و چای گیاهی اومد وقتی داشت میومد تهیونگ گفت
ته:بیب برو وسایلتو جمع کن تا اون موقع من با مادرت حرف میزنم
میسو:میخوام باشم ببینم چی میگید
تهیونگ:لعنتی انقدر کیوت نشو نمی تونم تحمل کنم باشه بمون ببین چی میگم
مامانم:خب بفرمایید
تهیونگ:خب ببخشید ک مزاحم شدم من یجورایی دوست پسر دختر شمام امیدوارم قبول کنید من و...
میسو:قبول میکنی اوماا
تهیونگ یک زد ب بازوم ک یکم درد اومدم و گفت
میسو:دردم اومد
تهیونگ:اوه معذرت میخوام
مامانم خیلی گیج بهم نگاه کرد و گفت
مامان:خب نظر من با میسو یکیه
میسو:ینی قبول کردی خب میشه امشب پیشش بمونم اوما
مامان:من هنوز این پسر و نمیشناسم ک بهش اعتماد کنم ک تو رو دستش بسپارم یا ن
ناراحت شدم و ی نگاه ب تهیونگ کردم ک خیلی خیلی ناراحت شده بود و سرم انداخت پایین ک تهیونگ گفت
تهیونگ:امم من توی ی بیمارستان کار میکنم و پزشک اطفالم اونجا دختر شما رو دیدم ازش خوشم اومد خوشم اومد ک ن عاشقش شدم خب میدونید ک نمی تونم دوریشو تحمل کنم ب طرز وحشتناکی عااا خب دلتنگش میشم بخاطر همینم اسمش و برای کمپ نکشتم......
داشت همینجور حرف میزد ک خیلی متعجب نگاهش کردم و ادامه میداد
تهیونگ:الانم ک درد داره اصلا نمی تونم تحمل کنم و اینک فردا قرار بریم ب کمپ و اگ درد داشته باشه کنسل میکنم و اگ ن ک چون فرداس میاد پیش من و باهم میریم ک من مواظبش باشم
منم مامانم خیلی هاج و واج نگاهش میکردیم ک مامانم با لکنت گفت
مامان:اگ .....این....طو...ر ک .....با...شهههه
خیلی خوشحال شدم و پریدم بغلش و گفتم
میسو:مرسی اوما عاشقتم
از بغلش اومد بیرون ب تهیونگ خجالت زده نگاه کردم و دستش و کشیدم و دنبال خودم ب اتاقم برد نمی دونستم اتاقم شلوغه او در باز کرد و اول تهیونگ وارد اتاق کردم خودمم خبر نداشتم ک اتاق بازار شامه :)
مامانم تا من و تهیونگ دیدی گفت
مامان:این دکتر کیم
تا این گفت تهیونگ تعظیم کرد و گفت
تهیونگ:عا کیم تهیونگ هستم خب از دیدتون خوشحالم امیدوارم حالتون خوب باشه :)
مامانم سرش و بالا پایین کردم گفت
مامان:منم ک مادر میسوعم،خب بفرماین داخل
با دستم ب تهیونگ اشاره کردم بره داخل ک گفت
تهیونگ:تو اول برو خوب نیست سرپا وایستادی
داشتم میرفتم داخل ک مامانم اروم لب زد
مامان:کی این همه خوش سلیقه شدی
میخواستم بهش بگم من و دسته کم گرفتی ک گفتم ته اینجاست خوب نیست برگشتم ب تهیونگی داشت لبخند میزد نگاه کردم ک دستش و گرفتم و کشیدم داخل و گفتم
میسو:چاگیاا بیا داخل
تهیونگ ی چشمک زد و اومد داخل ک مامانم گفت
مامان :بفرمایید بشینید با تهیونگ روی مبل نشسته بودیم ک مامانم سمت اشپزخونه رفت و با ی سینی و چای گیاهی اومد وقتی داشت میومد تهیونگ گفت
ته:بیب برو وسایلتو جمع کن تا اون موقع من با مادرت حرف میزنم
میسو:میخوام باشم ببینم چی میگید
تهیونگ:لعنتی انقدر کیوت نشو نمی تونم تحمل کنم باشه بمون ببین چی میگم
مامانم:خب بفرمایید
تهیونگ:خب ببخشید ک مزاحم شدم من یجورایی دوست پسر دختر شمام امیدوارم قبول کنید من و...
میسو:قبول میکنی اوماا
تهیونگ یک زد ب بازوم ک یکم درد اومدم و گفت
میسو:دردم اومد
تهیونگ:اوه معذرت میخوام
مامانم خیلی گیج بهم نگاه کرد و گفت
مامان:خب نظر من با میسو یکیه
میسو:ینی قبول کردی خب میشه امشب پیشش بمونم اوما
مامان:من هنوز این پسر و نمیشناسم ک بهش اعتماد کنم ک تو رو دستش بسپارم یا ن
ناراحت شدم و ی نگاه ب تهیونگ کردم ک خیلی خیلی ناراحت شده بود و سرم انداخت پایین ک تهیونگ گفت
تهیونگ:امم من توی ی بیمارستان کار میکنم و پزشک اطفالم اونجا دختر شما رو دیدم ازش خوشم اومد خوشم اومد ک ن عاشقش شدم خب میدونید ک نمی تونم دوریشو تحمل کنم ب طرز وحشتناکی عااا خب دلتنگش میشم بخاطر همینم اسمش و برای کمپ نکشتم......
داشت همینجور حرف میزد ک خیلی متعجب نگاهش کردم و ادامه میداد
تهیونگ:الانم ک درد داره اصلا نمی تونم تحمل کنم و اینک فردا قرار بریم ب کمپ و اگ درد داشته باشه کنسل میکنم و اگ ن ک چون فرداس میاد پیش من و باهم میریم ک من مواظبش باشم
منم مامانم خیلی هاج و واج نگاهش میکردیم ک مامانم با لکنت گفت
مامان:اگ .....این....طو...ر ک .....با...شهههه
خیلی خوشحال شدم و پریدم بغلش و گفتم
میسو:مرسی اوما عاشقتم
از بغلش اومد بیرون ب تهیونگ خجالت زده نگاه کردم و دستش و کشیدم و دنبال خودم ب اتاقم برد نمی دونستم اتاقم شلوغه او در باز کرد و اول تهیونگ وارد اتاق کردم خودمم خبر نداشتم ک اتاق بازار شامه :)
۸۵.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.