ویو یونا
ویو یونا
صبح با دل درد شدیدی پاشدم دیدم یونگی داره نگام میکنه
اتفاقای دیشب رو یادم آمد
یونا : من الان دختر نگیمو از دست دادم
یونگی : تو الان فقط مال من شدی
یونا : دیشب بهت گفتم اولین بارمه اما تو وحشی انجامش دادی
یونگی : ببخشید پرنسس کوچولوم
یه دفعه زیر دلم خیلی بد درد گرفت
یونا : ای دلم
یونگی : بیب میخام ببرمت حموم و ماساژت بدم
زیر دلم خیلی درد میکرد نمی تونستم نه بگم سرم وتکون دادم که برآید استایل بغلم کردم و بردم تو وان گذاشتم خودشم آمد تو وان منو از پشت بغل کرد با یه دستش زیر دلمو ماساژ میداد با یه دستش گردنمو گرفته بود و لیس میزد
یکم خوشم آمد از این کارش
بعد چندمین ماساژ دادن گفت
یونگی : دلت بهتر شد
یونا : اره بهتره
یونگی : خوبه
یونگی دور خودش و من حوله کرد و بعد آمد دور من حوله کرد و از حموم آمدیم بیرون منو گذاشت رو صندلی به تخت نگا کردم خونی بود نا خودآگاه اشک هام سرازیر شد
اشکمو پاک کردم و به یونگی نگاه کردم دیدم داره موهاشو خوشم میکنه رفت لباس پوشید وامد پیش من موهامو خوشک کرد شونه کرد و بافت
لباسمو پوشیدم
یونگی : بیا بریم ناهار بخوریم
یونا : باشه
یونگی : اجوما ناهار رو اماده کن
اجوما : چشم ارباب
منو یونگی رفتیم سر میز نشستیم یونگی به من گفت که نزدیکه ترین صندلی بهش روش بشینم نشستم
ناهار مون رو خوردیم
یونگی رفت تو اتاق کارش
منم رفتم تو اتاقم دیدم داره بارون میزنه حتماً رعد و برق هم میزنه که من فوبیا رعد و برق دارم تو همین فکرها بودم که رعد و برق زد که من خیلی ترسیدم دویدم رفتم تو اتاق کار یونگی
یونا : یونگی میشه بیام پیش تو
یونگی : چرا
یونا : چون از رعد و برق میترسم
در همین حین دوباره رعد و برق زد که من پریدم بغل یونگی یونگی هم برگه هارو گذاشت رو میز و منو بغل کرد منم داشتم گریه میکردم
یونگی : قربونت برم گریه نکن
یونا : باشه و اشکامو پاک کردم
یونگی : میخوای بریم تو اتاق
سرمو تموم دادم که بغل کرد و رفتیم تو اتاق سر تخت یونگی منو از پشت بغل کرد سرمو ناز میکرد که پلک هام سنگین شد و خوابم برد
(صبح)
ویو یونگی
صبح پاشدم دیدم یونا هنوز خوابه رو لباش یو بوس سطحی زدم و رفتم اماده شم برم سر کار رفتم پایین
یونگی : اجوما یونا بیدار شد بهش صبحانه بده و اون لباس که بهت دادم بدی بهش رو بگو شب بپوشه حتما که آمدم باید اون لباس رو تنش ببینم بهش بگو ساعت ۸ میام
اجوما : چشم ارباب
یونگی : خوبه
صبحانه مو خوردم و رفتم سرکار
ویو یونا
با نوری که به صورتم میخورد بیدار شدم یونگی نبود پس منم رفتم پایین
یونا : اجوما یونگی کجاست
اجوما : دخترم یونگی الان سرکاره و گفت لباسی که برات سر تخت گذاشته رو بپوشی که امشب میخواد توی تنت بیبنش گفت اگه نپوشیش تنبی میشی ساعت هشت هم میاد الآنم بیا صبحانه بخور
یونا : باشه
صبحانمو خوردم رفتم تو اتاق تا لباسی که اجوما گفت رو بپوشم برش داشتم خیلی باز و توری بود (اسلاید دوم)
مجبور شدم وپوشیدمش موهامو درست کردم و نشستم رو تخت تا بیاد ساعت هشت شد آمد دره اتاقم باز کرد وامد داخل
یونگی : بیبی چقدر تو این لباس قشنگی امشب تا صبح زیرم جون می دی
یونا :نه
یونگی : امشب چیزی جز اینکه بگی دیدی و صدای ناله هاتو نشنوم
صبح با دل درد شدیدی پاشدم دیدم یونگی داره نگام میکنه
اتفاقای دیشب رو یادم آمد
یونا : من الان دختر نگیمو از دست دادم
یونگی : تو الان فقط مال من شدی
یونا : دیشب بهت گفتم اولین بارمه اما تو وحشی انجامش دادی
یونگی : ببخشید پرنسس کوچولوم
یه دفعه زیر دلم خیلی بد درد گرفت
یونا : ای دلم
یونگی : بیب میخام ببرمت حموم و ماساژت بدم
زیر دلم خیلی درد میکرد نمی تونستم نه بگم سرم وتکون دادم که برآید استایل بغلم کردم و بردم تو وان گذاشتم خودشم آمد تو وان منو از پشت بغل کرد با یه دستش زیر دلمو ماساژ میداد با یه دستش گردنمو گرفته بود و لیس میزد
یکم خوشم آمد از این کارش
بعد چندمین ماساژ دادن گفت
یونگی : دلت بهتر شد
یونا : اره بهتره
یونگی : خوبه
یونگی دور خودش و من حوله کرد و بعد آمد دور من حوله کرد و از حموم آمدیم بیرون منو گذاشت رو صندلی به تخت نگا کردم خونی بود نا خودآگاه اشک هام سرازیر شد
اشکمو پاک کردم و به یونگی نگاه کردم دیدم داره موهاشو خوشم میکنه رفت لباس پوشید وامد پیش من موهامو خوشک کرد شونه کرد و بافت
لباسمو پوشیدم
یونگی : بیا بریم ناهار بخوریم
یونا : باشه
یونگی : اجوما ناهار رو اماده کن
اجوما : چشم ارباب
منو یونگی رفتیم سر میز نشستیم یونگی به من گفت که نزدیکه ترین صندلی بهش روش بشینم نشستم
ناهار مون رو خوردیم
یونگی رفت تو اتاق کارش
منم رفتم تو اتاقم دیدم داره بارون میزنه حتماً رعد و برق هم میزنه که من فوبیا رعد و برق دارم تو همین فکرها بودم که رعد و برق زد که من خیلی ترسیدم دویدم رفتم تو اتاق کار یونگی
یونا : یونگی میشه بیام پیش تو
یونگی : چرا
یونا : چون از رعد و برق میترسم
در همین حین دوباره رعد و برق زد که من پریدم بغل یونگی یونگی هم برگه هارو گذاشت رو میز و منو بغل کرد منم داشتم گریه میکردم
یونگی : قربونت برم گریه نکن
یونا : باشه و اشکامو پاک کردم
یونگی : میخوای بریم تو اتاق
سرمو تموم دادم که بغل کرد و رفتیم تو اتاق سر تخت یونگی منو از پشت بغل کرد سرمو ناز میکرد که پلک هام سنگین شد و خوابم برد
(صبح)
ویو یونگی
صبح پاشدم دیدم یونا هنوز خوابه رو لباش یو بوس سطحی زدم و رفتم اماده شم برم سر کار رفتم پایین
یونگی : اجوما یونا بیدار شد بهش صبحانه بده و اون لباس که بهت دادم بدی بهش رو بگو شب بپوشه حتما که آمدم باید اون لباس رو تنش ببینم بهش بگو ساعت ۸ میام
اجوما : چشم ارباب
یونگی : خوبه
صبحانه مو خوردم و رفتم سرکار
ویو یونا
با نوری که به صورتم میخورد بیدار شدم یونگی نبود پس منم رفتم پایین
یونا : اجوما یونگی کجاست
اجوما : دخترم یونگی الان سرکاره و گفت لباسی که برات سر تخت گذاشته رو بپوشی که امشب میخواد توی تنت بیبنش گفت اگه نپوشیش تنبی میشی ساعت هشت هم میاد الآنم بیا صبحانه بخور
یونا : باشه
صبحانمو خوردم رفتم تو اتاق تا لباسی که اجوما گفت رو بپوشم برش داشتم خیلی باز و توری بود (اسلاید دوم)
مجبور شدم وپوشیدمش موهامو درست کردم و نشستم رو تخت تا بیاد ساعت هشت شد آمد دره اتاقم باز کرد وامد داخل
یونگی : بیبی چقدر تو این لباس قشنگی امشب تا صبح زیرم جون می دی
یونا :نه
یونگی : امشب چیزی جز اینکه بگی دیدی و صدای ناله هاتو نشنوم
- ۳.۳k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط