بهار❤ ️
بهار❤ ️
نامزد شدن میثم توی محله پیچیده بود و من کمتر بیرون میرفتم نمیخاستم باهاشون چشم تو چشم بشم و همون سال بخاطر تجدیدهای زیادی ک اوردم دیگ مدرسه نرفتم
خیلی دوسش داشتم ک برام خاستگار بیاد و منم ازدواج کنم اما دریغ یه خاستگار توی این چند سال ی نفرم در خونمونو نزده بود
دو ماهی گذشت و من ب جای فراموشش بیشتر بی تابش شده بودم حالم بد بود و میخاستم بره درمانگاه ک سرم بزنم
حاضر شدم در رو ک باز کردم با ندا چشم تو چشم شدم ندا جلو اومد
_خیلی بی معرفتی بهار الان چند ماه ازت خبری نیس کجایی تو معلوم هست میام دم خونتون میگن خوابی یا نیستی چ مرگته
ندا هیچوقت فک نمیکردم من عاشق داداشم فک میکرد یه دوستی ساده اس مث دوستیای خودش با پسرا
_مرسی خوبم ی کم مریض شدم و همش معده دردم
_ایشالا خوب شی ولی این رسم رفاقت نیست ها حالا کجا داری میری
_میرم درمانگاه
_بذا ب مامانم بگم منم میام باهات
با اینک دوس نداشتم بیاد اما مجبور شدم قبول کنم میترسم از میثم و زنش چیزی بگه و حال من بدتر شه
توی راه کلی با ندا حرف زدیم و فهمیدم نامزدی دو هفته ای هست ک بهم خورده خوشحال بودم اما با خودم میگفتم حتما میثم منو نمیخاد ک بهم حتی یه اس نداده ک این خبر بده
شب رفتم خونه عقل میگفت بهش زنگ نزن اما قلبم چیز دگ ای میگفت
بالاخره قلبم پیروز شد و شماره میثم رو گرفتم چند تایی بوق خورد و جواب داد
_سلام بهاری خوبی
_سلام خوبم ی خبری ب گوشم رسیده اینک نامزدیت بهم خورده درسته
_اره باهاش تفاهم نداشتم
_پس چرا ب من خبر ندادی هوم چرا سراغی ازم نگرفتی
_اخه دوس نداشتم برگردم و بخام دوباره ازدواج کنم و تو ضربه بخوری نمیخاستم بازم ناراحتت کنم
با این حرفاش منطقی بود اما قلبم به سمتش پر میکشید تا ساعتای 2 شب حرف زدیم و دوباره خام قلبم شدم و رابطه دوستی ما شروع شد با همون شرط مزخرف ک برای ازدواج ب من فکر نکنی اما من برام این چیزا اهمیت نداشت #داستان #رمان #سرگذشت
نامزد شدن میثم توی محله پیچیده بود و من کمتر بیرون میرفتم نمیخاستم باهاشون چشم تو چشم بشم و همون سال بخاطر تجدیدهای زیادی ک اوردم دیگ مدرسه نرفتم
خیلی دوسش داشتم ک برام خاستگار بیاد و منم ازدواج کنم اما دریغ یه خاستگار توی این چند سال ی نفرم در خونمونو نزده بود
دو ماهی گذشت و من ب جای فراموشش بیشتر بی تابش شده بودم حالم بد بود و میخاستم بره درمانگاه ک سرم بزنم
حاضر شدم در رو ک باز کردم با ندا چشم تو چشم شدم ندا جلو اومد
_خیلی بی معرفتی بهار الان چند ماه ازت خبری نیس کجایی تو معلوم هست میام دم خونتون میگن خوابی یا نیستی چ مرگته
ندا هیچوقت فک نمیکردم من عاشق داداشم فک میکرد یه دوستی ساده اس مث دوستیای خودش با پسرا
_مرسی خوبم ی کم مریض شدم و همش معده دردم
_ایشالا خوب شی ولی این رسم رفاقت نیست ها حالا کجا داری میری
_میرم درمانگاه
_بذا ب مامانم بگم منم میام باهات
با اینک دوس نداشتم بیاد اما مجبور شدم قبول کنم میترسم از میثم و زنش چیزی بگه و حال من بدتر شه
توی راه کلی با ندا حرف زدیم و فهمیدم نامزدی دو هفته ای هست ک بهم خورده خوشحال بودم اما با خودم میگفتم حتما میثم منو نمیخاد ک بهم حتی یه اس نداده ک این خبر بده
شب رفتم خونه عقل میگفت بهش زنگ نزن اما قلبم چیز دگ ای میگفت
بالاخره قلبم پیروز شد و شماره میثم رو گرفتم چند تایی بوق خورد و جواب داد
_سلام بهاری خوبی
_سلام خوبم ی خبری ب گوشم رسیده اینک نامزدیت بهم خورده درسته
_اره باهاش تفاهم نداشتم
_پس چرا ب من خبر ندادی هوم چرا سراغی ازم نگرفتی
_اخه دوس نداشتم برگردم و بخام دوباره ازدواج کنم و تو ضربه بخوری نمیخاستم بازم ناراحتت کنم
با این حرفاش منطقی بود اما قلبم به سمتش پر میکشید تا ساعتای 2 شب حرف زدیم و دوباره خام قلبم شدم و رابطه دوستی ما شروع شد با همون شرط مزخرف ک برای ازدواج ب من فکر نکنی اما من برام این چیزا اهمیت نداشت #داستان #رمان #سرگذشت
۶۸.۸k
۱۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.