بهار❤ ️
بهار❤ ️
صبح ساعتای 9 بود ک بیدار شدم ی لحظه یاد حرفای میثم افتادم دلم ضعف رفت براش ک دیدم مامانم وارد اتاقم شد
_پاشو پاشو دختر خودتو جم و جور کن ک امشب ساعت 8 قراره میثم بیاد خاستگاریت
خودمو جوری گرفتم ک انگاری جا خوردم اما از ذوق رو پاهام بند نبودم حموم میگردم لباسامو ست میکردم خونه رو تمیز میکردم میوه میشستم... خودمو خوشبخت ترین دختر دنیا می دیدم
و یکسر هم پیش ندا رفتم ازش پرسیدم
_توام امشب میای خاستگاری
_اره حتما میام
حس میکردم ندا ناراحته چون از من بزرگتر بود اما خاستگار نداشت بهش حق میدادم و بهش قول دادم ک با میثم ازدواج کنم حتما بعدش براش ی دوماد خوب از دوستای میثم دست و پا میکنم
ساعتای 7 بود ک شروع کردم ب حاضر شدن یه کت و شلوار گلبهی و و ی روسری گلدار و ی ارایش ملایمی کردم و چادرمو هم سرم کردم
ساعت 8 شد دل توی دلم نبود هیجان زیادی داشتم و هر لحظه منتظر صدای زنگ بودم
ساعت 9 شد خبری نشد مامانم اصرار داشت ک بره دم خونشون میگفت شاید اتفاقی افتاده اما من نذاشتم
ساعت 10 شد ک گوشی خونمون زنگ خورد مادر میثم بود و معذرت خاهی کرد و گفت میثم پشیمون شده از ازدواج
باورم نمیشد ک بازیچه دست میثم شدم اخه چرا ب چه دلیل من با همه چی ساخته بود حتی ب اینک مال من نشه
دنیا دور سرم چرخید و غش کردم
ی هفته ای توی خونه بودم و دنبال دلیل میگشتم و گوشی میثم میگرفتم جواب نمیداد دلمم نمیخاست برم دم خونشون
بعد یه هفته میثم جوابمو داد
_فقط ی کلمه بهم بگو چرا ها
_من فک میکردم تو دختر خوبی هستی اما اشتباه کردم
و گوشی قط کرد
بلند شدم رفتم خونشون
_مث ادم توضیح بده
_بهم گفتن تو با چند دیگ هم ارتباط داری با سجاد سر محلمونه با داود..... فک نمیکردم تا این حد هرزه باشی
باورم نمیشد ینی کی بهش این حرفا رو زده بود برگشتم خونمون و دایم بهش زنگ میزدم
میگفتم من دگ نمیخام زنت بشم چون بهم تهمت زدی فقط بگو کی بت گفته بالاخره بعد چند روز اعتراف کرد و گفتم عزیزترین و قابل اعتمادترین ادم زندگیم گفته ندا.........
چشام از حدقه زده بود بیرون ندا دوست چندین و ساله ام چجوری تونسته این همه پشت من دروغ بگه مگ من چیکارش کرده بودم ینی حسادتش برای ازدواج کردن من اینقد زیاد بود ک پشت سرم دروغ بگه تهمت بزنه
واقعا عصبی شده بودم چادرمو سرم کردم و رفتم دم خونشون
ندا در رو باز کرد
#سرگذشت #رمان #داستان
بقیشو شب میذارمممممممم💚 ❤ ️
صبح ساعتای 9 بود ک بیدار شدم ی لحظه یاد حرفای میثم افتادم دلم ضعف رفت براش ک دیدم مامانم وارد اتاقم شد
_پاشو پاشو دختر خودتو جم و جور کن ک امشب ساعت 8 قراره میثم بیاد خاستگاریت
خودمو جوری گرفتم ک انگاری جا خوردم اما از ذوق رو پاهام بند نبودم حموم میگردم لباسامو ست میکردم خونه رو تمیز میکردم میوه میشستم... خودمو خوشبخت ترین دختر دنیا می دیدم
و یکسر هم پیش ندا رفتم ازش پرسیدم
_توام امشب میای خاستگاری
_اره حتما میام
حس میکردم ندا ناراحته چون از من بزرگتر بود اما خاستگار نداشت بهش حق میدادم و بهش قول دادم ک با میثم ازدواج کنم حتما بعدش براش ی دوماد خوب از دوستای میثم دست و پا میکنم
ساعتای 7 بود ک شروع کردم ب حاضر شدن یه کت و شلوار گلبهی و و ی روسری گلدار و ی ارایش ملایمی کردم و چادرمو هم سرم کردم
ساعت 8 شد دل توی دلم نبود هیجان زیادی داشتم و هر لحظه منتظر صدای زنگ بودم
ساعت 9 شد خبری نشد مامانم اصرار داشت ک بره دم خونشون میگفت شاید اتفاقی افتاده اما من نذاشتم
ساعت 10 شد ک گوشی خونمون زنگ خورد مادر میثم بود و معذرت خاهی کرد و گفت میثم پشیمون شده از ازدواج
باورم نمیشد ک بازیچه دست میثم شدم اخه چرا ب چه دلیل من با همه چی ساخته بود حتی ب اینک مال من نشه
دنیا دور سرم چرخید و غش کردم
ی هفته ای توی خونه بودم و دنبال دلیل میگشتم و گوشی میثم میگرفتم جواب نمیداد دلمم نمیخاست برم دم خونشون
بعد یه هفته میثم جوابمو داد
_فقط ی کلمه بهم بگو چرا ها
_من فک میکردم تو دختر خوبی هستی اما اشتباه کردم
و گوشی قط کرد
بلند شدم رفتم خونشون
_مث ادم توضیح بده
_بهم گفتن تو با چند دیگ هم ارتباط داری با سجاد سر محلمونه با داود..... فک نمیکردم تا این حد هرزه باشی
باورم نمیشد ینی کی بهش این حرفا رو زده بود برگشتم خونمون و دایم بهش زنگ میزدم
میگفتم من دگ نمیخام زنت بشم چون بهم تهمت زدی فقط بگو کی بت گفته بالاخره بعد چند روز اعتراف کرد و گفتم عزیزترین و قابل اعتمادترین ادم زندگیم گفته ندا.........
چشام از حدقه زده بود بیرون ندا دوست چندین و ساله ام چجوری تونسته این همه پشت من دروغ بگه مگ من چیکارش کرده بودم ینی حسادتش برای ازدواج کردن من اینقد زیاد بود ک پشت سرم دروغ بگه تهمت بزنه
واقعا عصبی شده بودم چادرمو سرم کردم و رفتم دم خونشون
ندا در رو باز کرد
#سرگذشت #رمان #داستان
بقیشو شب میذارمممممممم💚 ❤ ️
۸۰.۸k
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.