بهار💚
بهار💚
یکسال دیگر ب سرعت برق و باد گذشت من 17 ساله شده بودم و میثم 26 ساله 2 سالی میشد ک با میثم دوست بودم و واقعا هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم این یکسال چند باری خاستگاری رفت اما خوب انگاری قسمت نمیشد و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و منم ک انگار نه انگار که وجود داشتم اصلا برام خاستگاری نمیومد و مامان بیچارمو می دیدم ک خیلی غصه مو میخورد و دائم ب پدرم میگفت گفتم خاستگاراشو الکی رد نکن بیا دیدی موند رو دستمون میشه مثل ندا الان 19 سالشه و دیگ عروس نشده.....
وقتی این حرفارو میشنیدم خیلی ناراحت میشدم اما ب روی خودم نمیوردم
دیگ زیاد خونه نمیومدم بیشتر پیش ندا بودم و با هم کلاس خیاطی میرفتیم و دوختای خیاطی میرفتم خونه اونا انجام میدادم ک هم پیش ندا باشم و هم میثم
روزام اینجوری میگذروندم و خیلی هم راضی بودم چون میثم تو زندگیم بود.......
از کلاس خیاطی برگشتم ک ندا اصرار کرد برم خونشون اما من قبول نکردم رفتم خونه خودمون
ک گوشیم زنگ خورد جواب دادم میثم بود
_چرا نیومدی اینجا
_اخه خسته بودم
_عه میخاستم ی چیزی بت بگم
_خب الان بگو
_نه دیگ نمیشه باید تنبیه بشی شب بت میگم یه کم تو خماری بمون
هر چی اصرار کردم نگفت گوشیو قط کردم دلشوره داشتم نکنه باز میخاد بره خاستگاری وای تا شب کلافه و سردرد بودم
شب ساعتای 11 شب بود ک زنگ زد و با هم صحبت کردیم
_خب نمیخای بگی؟
_باشه میگم فقط غش نکنی نصف شبی
_لوس بگو ببینم
_میخام بیام خاستگاریت مامانمو فردا صبح میفرستم دم خونتون ک قرارشو بذاره واسه فردا شب
_چییییییییییییی
_کری مگ میگم میخام خانومم بشی
_اخه توووو ک
_میدونم گفتم ب ازدواج فک نکن حس میکنم ی جوری سرنوشتم ب تو گره خورده 2 سال بیشتره ک میشناسمت و همو میخایم خب چرا برم ی نفر دیگ رو بگیرم
باورم نمیشد اون شب تا صبح از ذوق حرفایی ک شنیدم خابم نبرد دم دمای صبح بود ک چشام گرم شد #سرگذشت #داستان #رمان
یکسال دیگر ب سرعت برق و باد گذشت من 17 ساله شده بودم و میثم 26 ساله 2 سالی میشد ک با میثم دوست بودم و واقعا هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم این یکسال چند باری خاستگاری رفت اما خوب انگاری قسمت نمیشد و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و منم ک انگار نه انگار که وجود داشتم اصلا برام خاستگاری نمیومد و مامان بیچارمو می دیدم ک خیلی غصه مو میخورد و دائم ب پدرم میگفت گفتم خاستگاراشو الکی رد نکن بیا دیدی موند رو دستمون میشه مثل ندا الان 19 سالشه و دیگ عروس نشده.....
وقتی این حرفارو میشنیدم خیلی ناراحت میشدم اما ب روی خودم نمیوردم
دیگ زیاد خونه نمیومدم بیشتر پیش ندا بودم و با هم کلاس خیاطی میرفتیم و دوختای خیاطی میرفتم خونه اونا انجام میدادم ک هم پیش ندا باشم و هم میثم
روزام اینجوری میگذروندم و خیلی هم راضی بودم چون میثم تو زندگیم بود.......
از کلاس خیاطی برگشتم ک ندا اصرار کرد برم خونشون اما من قبول نکردم رفتم خونه خودمون
ک گوشیم زنگ خورد جواب دادم میثم بود
_چرا نیومدی اینجا
_اخه خسته بودم
_عه میخاستم ی چیزی بت بگم
_خب الان بگو
_نه دیگ نمیشه باید تنبیه بشی شب بت میگم یه کم تو خماری بمون
هر چی اصرار کردم نگفت گوشیو قط کردم دلشوره داشتم نکنه باز میخاد بره خاستگاری وای تا شب کلافه و سردرد بودم
شب ساعتای 11 شب بود ک زنگ زد و با هم صحبت کردیم
_خب نمیخای بگی؟
_باشه میگم فقط غش نکنی نصف شبی
_لوس بگو ببینم
_میخام بیام خاستگاریت مامانمو فردا صبح میفرستم دم خونتون ک قرارشو بذاره واسه فردا شب
_چییییییییییییی
_کری مگ میگم میخام خانومم بشی
_اخه توووو ک
_میدونم گفتم ب ازدواج فک نکن حس میکنم ی جوری سرنوشتم ب تو گره خورده 2 سال بیشتره ک میشناسمت و همو میخایم خب چرا برم ی نفر دیگ رو بگیرم
باورم نمیشد اون شب تا صبح از ذوق حرفایی ک شنیدم خابم نبرد دم دمای صبح بود ک چشام گرم شد #سرگذشت #داستان #رمان
۷۳.۵k
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.