خیلی چاق بود

خیلی چاق بود...


پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا...


تخته را که پاک می کرد ،


بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد...


آن روز معلم با تأخیر وارد کلاس شد...


کلاس غلغله بود.یکی گفت:


«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»


و شلیک خنده کلاس را پر کرد...


معلم برگشت,


چشمانش پر از اشک بود,


آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند...


لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید...


و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...
دیدگاه ها (۱۰)

گاهی اوقات احتیاج به یه آدمی داری٬ یه دوستی٬ که وایسته رو ب...

این‌روزها بیش از هرچیز به شهادتِ این یک چیز فکر می‌کنم: "بال...

دستانم به نوشتن نمیرود!! انگار چیزی جلوی من را میگیرد.... ....

و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ اما خسته دلم پرواز می خوا...

☆روزی عادی در مدرسه ای..☆☆مثل روز های دیگر مدرسه معلم داشت د...

( گناهکار ) ۹۰ part بعد از تعطیل شدن از مدرسه تصمیم گرفت به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط