و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ

و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ

اما خسته

دلم پرواز می خواهد

دیگر کوله ام خالیست

دیگر صدای باران هم درمان نیست

باید بروم

جای من اینجا نیست

بروم آنجایی که باران از اوست

جایی فراسوی ابرها

آنجا که سنگها هم نفس می کشند

راهها به دو راهی ختم نمی شوند

و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند

و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند

آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند

آنجا که مردمش می دانند

خط گندم يعنی

نيمی بردار و نيمی ببخش

آنجا که روح

جسم را نگه می دارد

دلم پرواز مي خواهد
دیدگاه ها (۷)

دستانم به نوشتن نمیرود!! انگار چیزی جلوی من را میگیرد.... ....

خیلی چاق بود... پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.....

بعد از قرنها دوریت, دفترم را باز می کنم... اولین صفحه رفتنت...

گفتم: خسته*ام گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله .:: از رحمت خدا نا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط