ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ ڀُۺتـ✫ـے
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ ڀُۺتـ✫ـے
💞 💞
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
تا چشم به هم میزنی میبینی سن سالی ازت گذشته، حالا که داری پا به سن میذاری، خاطرات بیشتری رو مرور میکنی، آدمای بیشتری رو به یاد میاری. سنت که میره بالا، جاهای خالی بیشتر اذیتت میکنه. کسی که اومد، نموند، رفت و جاش برای همیشه خالی موند. خالیِ خالی.
سالها پیش یه همکلاسی زبان انگلیسی داشتم که هم رفیق بود، هم رقیب. توی امتحانا حاضر بودم یه دست و یه پام رو از دست بدم، اما یک صدم درصد هم نمرم از او کمتر نشه. دو ردیف پشت سر من مینشست و بر اساس حروف الفبا، اسم من جلوتر از اون بود و وقتی معلم نمرم رو میخوند، من شش دنگ حواسم به اسم همکلاسیم بود که بفهمم چند شده. اگه نمرم از اون بالاتر میشد، برمیگشتم عقب و با چشم ابرو برتریم رو به رخش میکشیدم، اگه هم نمرم کمتر میشد الکی با کیف و کتابم ور میرفتم که یعنی من اصلا نفهمیدم و برام مهم نیست. اما فقط خدا میدونست چقدر حالم بده. روزایی که نمرم کمتر میشد بد اخلاق میشدم و توی خونه نق میزدم و بدقلقی میکردم. دیگه توی خونه همه میدونستن که وقتی من دارم پاچه میگیرم، معنیش اینه که از فلانی نمرم کمتر شده.
درست یادم نیست اما با هم قرار گذاشته بودیم هرکی سه بار پشت هم از اون یکی نمرش بیشتر بشه، فلان شانس و امتیاز رو داره. من دوبار پشت سر هم نمرم ازش بیشتر شده بود و امتحان پیشِ رو، برای هردومون مهم بود. برای من که میخواستم واسه اولین بار سه بار پشت سر هم ازش ببرم و واسه اون که نمیخواست این اتفاق هیچوقت بیفته و تا سالها از من سرکوفت بشنوه. از دو روز قبل با هم کُری داشتیم. من میگفتم سهتایی میشی و اونم قسم میخورد که نمیذاره.
روز امتحان فرا رسید و جلسهی بعدش معلم ورقهها رو تصحیح کرد. وقتی اومد و روبروی تخته سیاه ایستاد دل توی دلم نبود. معلم اول، اسم طرف رو میخوند و بعد نمره رو میگفت. توی این فاصله ما فرصت داشتیم از جامون بلند شیم و بریم جلوی تخته و ورقه رو بگیریم. نفر چهارمی که اسم برد من بودم. نمیدونم فاصله نیمکت تا معلم رو چطوری طی کردم. به وسطای راه نرسیده دیدم همه دارن دست میزنن. صداها واضح نبود. چشمم به ورقه افتاد، روی نوار آبیرنگ بالای صفحه نمرهی ده از ده خودنمایی میکرد. نفسم سر جاش برگشت. سرم رو بالا گرفتم، توی کل مسیر نگاهم رو به چشم همکلاسیم دوختم و اونم داشت لبخند میزد. نوبتش که شد رفت جلوی تخته، نمرش شده بود نُه از ده. حالا من بازی رو برده بودم. اونم سه بار پشت سرهم، چی از این بهتر. دیگه خدا رو بنده نبودم. من بهش گفته بودم میبازه، گفته بودم بهش ثابت میکنم من ازش بهترم، بهش گفته بودم سعی الکی نکنه و نمیتونه به من برسه.
زنگ استراحت که خورد، سیبم رو از توی کیف برداشتم و به حیاط رفتم. خیلی بزرگ نبود، دوتا سرویس بهداشتی و یه آبخوری سیمانی و یه بوفه که فقط کلوچه داشت و آبمیوه. دلم میخواست بدونم چی رو اشتباه نوشته، چی رو غلط جواب داده، دلم میخواست بدونم دقیقا کجا تونستم حالش رو بگیرم. توی حیاط چشم انداختم و ندیدمش، کمی بعد دیدم از سرویس بهداشتی بیرون اومد و به سمت آبخوری رفت تا دستش رو بشوره، به هوای اینکه میخوام سیبم رو بشورم رفتم کنارش. سیب رو زیر شیر آب گرفتم و یه تعارف الکی زدم که میخوری؟ لعنتی نه نگفت، دستم زیر شیر آب بود که پرسیدم: «کجا رو اشتباه نوشتی؟»
داشت انگشتاش رو میسابید که گفت: «جای خالیها رو»
«کدومش؟»
«آخری»
«عه!؟ اون که جوابش راحت بود، میشد مادر»
«خودم میدونستم.»
«خب پس چرا ننوشتی!؟»
«چون جای خالیش هیچوقت پر نمیشه.»
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
#خطنوشتهها
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ ڀُۺتـ✫ـے
💞 💞
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
💞 💞
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
تا چشم به هم میزنی میبینی سن سالی ازت گذشته، حالا که داری پا به سن میذاری، خاطرات بیشتری رو مرور میکنی، آدمای بیشتری رو به یاد میاری. سنت که میره بالا، جاهای خالی بیشتر اذیتت میکنه. کسی که اومد، نموند، رفت و جاش برای همیشه خالی موند. خالیِ خالی.
سالها پیش یه همکلاسی زبان انگلیسی داشتم که هم رفیق بود، هم رقیب. توی امتحانا حاضر بودم یه دست و یه پام رو از دست بدم، اما یک صدم درصد هم نمرم از او کمتر نشه. دو ردیف پشت سر من مینشست و بر اساس حروف الفبا، اسم من جلوتر از اون بود و وقتی معلم نمرم رو میخوند، من شش دنگ حواسم به اسم همکلاسیم بود که بفهمم چند شده. اگه نمرم از اون بالاتر میشد، برمیگشتم عقب و با چشم ابرو برتریم رو به رخش میکشیدم، اگه هم نمرم کمتر میشد الکی با کیف و کتابم ور میرفتم که یعنی من اصلا نفهمیدم و برام مهم نیست. اما فقط خدا میدونست چقدر حالم بده. روزایی که نمرم کمتر میشد بد اخلاق میشدم و توی خونه نق میزدم و بدقلقی میکردم. دیگه توی خونه همه میدونستن که وقتی من دارم پاچه میگیرم، معنیش اینه که از فلانی نمرم کمتر شده.
درست یادم نیست اما با هم قرار گذاشته بودیم هرکی سه بار پشت هم از اون یکی نمرش بیشتر بشه، فلان شانس و امتیاز رو داره. من دوبار پشت سر هم نمرم ازش بیشتر شده بود و امتحان پیشِ رو، برای هردومون مهم بود. برای من که میخواستم واسه اولین بار سه بار پشت سر هم ازش ببرم و واسه اون که نمیخواست این اتفاق هیچوقت بیفته و تا سالها از من سرکوفت بشنوه. از دو روز قبل با هم کُری داشتیم. من میگفتم سهتایی میشی و اونم قسم میخورد که نمیذاره.
روز امتحان فرا رسید و جلسهی بعدش معلم ورقهها رو تصحیح کرد. وقتی اومد و روبروی تخته سیاه ایستاد دل توی دلم نبود. معلم اول، اسم طرف رو میخوند و بعد نمره رو میگفت. توی این فاصله ما فرصت داشتیم از جامون بلند شیم و بریم جلوی تخته و ورقه رو بگیریم. نفر چهارمی که اسم برد من بودم. نمیدونم فاصله نیمکت تا معلم رو چطوری طی کردم. به وسطای راه نرسیده دیدم همه دارن دست میزنن. صداها واضح نبود. چشمم به ورقه افتاد، روی نوار آبیرنگ بالای صفحه نمرهی ده از ده خودنمایی میکرد. نفسم سر جاش برگشت. سرم رو بالا گرفتم، توی کل مسیر نگاهم رو به چشم همکلاسیم دوختم و اونم داشت لبخند میزد. نوبتش که شد رفت جلوی تخته، نمرش شده بود نُه از ده. حالا من بازی رو برده بودم. اونم سه بار پشت سرهم، چی از این بهتر. دیگه خدا رو بنده نبودم. من بهش گفته بودم میبازه، گفته بودم بهش ثابت میکنم من ازش بهترم، بهش گفته بودم سعی الکی نکنه و نمیتونه به من برسه.
زنگ استراحت که خورد، سیبم رو از توی کیف برداشتم و به حیاط رفتم. خیلی بزرگ نبود، دوتا سرویس بهداشتی و یه آبخوری سیمانی و یه بوفه که فقط کلوچه داشت و آبمیوه. دلم میخواست بدونم چی رو اشتباه نوشته، چی رو غلط جواب داده، دلم میخواست بدونم دقیقا کجا تونستم حالش رو بگیرم. توی حیاط چشم انداختم و ندیدمش، کمی بعد دیدم از سرویس بهداشتی بیرون اومد و به سمت آبخوری رفت تا دستش رو بشوره، به هوای اینکه میخوام سیبم رو بشورم رفتم کنارش. سیب رو زیر شیر آب گرفتم و یه تعارف الکی زدم که میخوری؟ لعنتی نه نگفت، دستم زیر شیر آب بود که پرسیدم: «کجا رو اشتباه نوشتی؟»
داشت انگشتاش رو میسابید که گفت: «جای خالیها رو»
«کدومش؟»
«آخری»
«عه!؟ اون که جوابش راحت بود، میشد مادر»
«خودم میدونستم.»
«خب پس چرا ننوشتی!؟»
«چون جای خالیش هیچوقت پر نمیشه.»
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
#خطنوشتهها
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ ڀُۺتـ✫ـے
💞 💞
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
۲.۸k
۱۹ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.