پارت 58: من: ولی متأسفانه نمیتونی بیای باهامون چون نمیتون
پارت 58: من: ولی متأسفانه نمیتونی بیای باهامون چون نمیتونیم بهونه ای جور کنیم . وی: نه لازم نیس من میمونم.
کوکی: گائول زود تر بریم یه دسته گلی چیزی بگیریم.
من: اوهوم تو فکر خودمم بود پس الان ساعت 12 و نیمه ما باید ساعت 2 از خونه بریم. کوکی: اوهوم. از اتاق با ته ته و کوکی بیرون اومدیم. زنگ در و زدن. از بی بی کیو برامون مرغ اورده بودن. جین: وااای عجب خریتی کردمممم حالا چجوری برم بگیرم . من: جین سونبه من میرم. جین: گائول بشین سر جااات . من: سونبه این در به در منو نمیشناسه . اها صبر کن. رفتمو عینک جینو از صورتش برداشتمو به چشام زدم. رفتم دم در صدامو یکم نازک کردم. مرغارو گرفتمو اومدم تو. من: جاجانگ بفرمایید. جونگ کوک عینکو برمیدای بدی به جین ؟؟ کوکی: بله حتما. عینکو از چشام برداشت. مرغارو به جین دادم. نشستیم سر میز همین که مرغا رو اوردن به ساعت نگاه کردم 1 بود. من: اها راسی من امروز باید برم برا مانیکور یادم نبود. کوکی: جدی؟؟؟ منم میتونم بیام باهات؟؟ من: اره اتفاقا. دختره دوستمه میتونی بیای . کوکی: پس عالی شد. ناهارمونو خوردیمو بلا فاصله رفتیم تو اتاق تا آماده بشیم در اتاقو بستیم. هول کرده بودیم اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم. من: خوب الان باید چیکار کنم؟؟ چی بپوشم؟؟ چیزی باید بردارم؟؟ اصلا هول کردم. کوکی: منم هول کردم چیکار کنم چرا استرس دارم. رفتم جلوش وایسادم دساشو گرفتم. من: خوب بیا ریلکس کنیم نفس عمیق بکش. کوکی: خوب بهتر شد الان باید لباس بپوشیم. لباسامونم پوشیدیمو اماده شدیم که بریم. من: جونگ کوک مطمئنی نباید چیزی برداریم؟؟؟
کوکی : نع گوشیامونو داشت یادمون میرفت. گوشیامونم برداشتیمو خواستیدم بریم بیرون. همین که رفتیم توی حال جین پرسید: کی برمیگردین؟؟؟ من: اوووم خوب احتمالا 5 .
جین: اووو چه خبره این همه وقت!!!؟؟ من: خوب دوستم تو کارش خیلی ماهره سرش شولوغه. جین: خوب دیگه برین خدافظ. من: ما رفتیم. از خونه بیرون زدیم. اصلا عجله داشتیم. جونگ کوک به طرف ماشین میدوید.من : چه خبرته؟؟؟ تازه ساعت 2. کوکی: خوب باید به یه گل فروشی خوب بریم. من: باشه حالا آروم باش. سوار ماشین شدیمو به طرف یه گل فروشی لوکس رفتیم. گل و خریدمو به سمت فرودگاه سئول حرکت کردیم. من خیلی استرس داشتم. بعد از چند ماه خوب دلم خیلی براش تنگ شده بود.
به فرودگاه رسیدیم. ساعت 3 و نیم بود. کوکی: گائول بهتره تا 3 و 45 توی ماشین بمونیم خوب نیس اینجوری میترسم بشناسنمون. من: راس میگی پس میشینیم تو ماشین .
همینجوری منتظر تو ماشین بودیم همین که وقتش شد با عجله از ماشین پیاده شدیم. سریع راه میرفتیم. داخل فرودگاه شدیم. دم پله برقی منتظر وایسادیم. کلی وقت هر کی میومد پایین توهم میزدم. تا اینکه دیدمش که داره پایین میاااد. از ذوق نمیدونستم چیکار کنم. همینجوری بالا پایین میپریدم. به جونگ کوک نگاه کردم. لبخند شیرینی بهم زد. همین که چشمش به من افتاد تند تند از پله ها پایین اومد .به طرفش دویدم. ساکشو رها کردو دساشو باز کرد. رفتمو سفت بغلش کردم چشامو بسته بودم. نه حرفی میزدم و نه حرفی میزد. صدای گریشو شنیدم. نا خدا گاه منم گریه کردم.سرشو از بغلم بیرون اوردمو صورتشو با دستام گرفتم.اشکاشو پاک کردم. همین که نگاهش میکردم باورم نمیشد که برگشته. گریش بلند شدو سرشو پایین انداخت. چونشو گرفتمو با گریه گفتم: ماری اشکتو نبینم یه نگاه به من بکن!!! سرشو بالا اوردو تو چشام زل زد.
ماری: حتی نمیتونی بفهمی چقد دلم برات تنگ شده بود.
من: میفهمم عزیزم. موهامو از صورتم کنار زد. ماری: چقد خوشگل شدی!!!! من: تو بیش تر. ماری: جونگ کوک کجاس؟ من: همینحا پشت سر من. جونگ کوک به طرفش اومدو ماریو در آغوش گرفت. کوکی: خیلی دلم تنگ شده بود.
ماری: منم همینطور. رفتمو دسای ماریو گرفتم.
من: یکم زیادی ذوق واسه دیدن جین نداری؟؟؟
ماری: گائوول حتی یه لحظه هم نمیتونم صبر کنم...
من: به جین هیچی نگفتم . اینجوری بیش تر خوشحال میشه. ماری: میشه بریم؟؟ من: اره حتما...
سریع به طرف ماشین رفتیمو حرکت کردیم. وقتی رسیدیم در خونه ماری دیگه طاقت نداشت. من: آروم باش! الان میریم تو. رفتیم پشت در اول کوکی درو باز کرد. هممون رفتیم تو. جین متوجه اومدنمون شد روش به ما نبود.
جین: اِ بچه ها اومدین میخواستم... همین که روشو برگردوندو ماریو دید شوکه شد. دهنش باز مونده بود. توی چشاش اشک جمع شد. با یه بغض خاصی که توی صداش بود گفت: نگو دارم خواب میبینم....نگو دوباره یه رویاس مثل هر شبم ..... اشک از چشاش افتاد. ماری با چشای پر از اشک گفت: نه..این دیگه خواب نیس این رویا به حقیقت تبدیل شد. بعد از این حرف جین به سمتش دویدو دور کمرشو گرفتو بلندش کرد. ماری سفت بغلش کرده بودو با صدای بلند گریه میکرد. ماریو زمین گذاشت. دسشو لای موهاش کرد. جین: همیشه.
کوکی: گائول زود تر بریم یه دسته گلی چیزی بگیریم.
من: اوهوم تو فکر خودمم بود پس الان ساعت 12 و نیمه ما باید ساعت 2 از خونه بریم. کوکی: اوهوم. از اتاق با ته ته و کوکی بیرون اومدیم. زنگ در و زدن. از بی بی کیو برامون مرغ اورده بودن. جین: وااای عجب خریتی کردمممم حالا چجوری برم بگیرم . من: جین سونبه من میرم. جین: گائول بشین سر جااات . من: سونبه این در به در منو نمیشناسه . اها صبر کن. رفتمو عینک جینو از صورتش برداشتمو به چشام زدم. رفتم دم در صدامو یکم نازک کردم. مرغارو گرفتمو اومدم تو. من: جاجانگ بفرمایید. جونگ کوک عینکو برمیدای بدی به جین ؟؟ کوکی: بله حتما. عینکو از چشام برداشت. مرغارو به جین دادم. نشستیم سر میز همین که مرغا رو اوردن به ساعت نگاه کردم 1 بود. من: اها راسی من امروز باید برم برا مانیکور یادم نبود. کوکی: جدی؟؟؟ منم میتونم بیام باهات؟؟ من: اره اتفاقا. دختره دوستمه میتونی بیای . کوکی: پس عالی شد. ناهارمونو خوردیمو بلا فاصله رفتیم تو اتاق تا آماده بشیم در اتاقو بستیم. هول کرده بودیم اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم. من: خوب الان باید چیکار کنم؟؟ چی بپوشم؟؟ چیزی باید بردارم؟؟ اصلا هول کردم. کوکی: منم هول کردم چیکار کنم چرا استرس دارم. رفتم جلوش وایسادم دساشو گرفتم. من: خوب بیا ریلکس کنیم نفس عمیق بکش. کوکی: خوب بهتر شد الان باید لباس بپوشیم. لباسامونم پوشیدیمو اماده شدیم که بریم. من: جونگ کوک مطمئنی نباید چیزی برداریم؟؟؟
کوکی : نع گوشیامونو داشت یادمون میرفت. گوشیامونم برداشتیمو خواستیدم بریم بیرون. همین که رفتیم توی حال جین پرسید: کی برمیگردین؟؟؟ من: اوووم خوب احتمالا 5 .
جین: اووو چه خبره این همه وقت!!!؟؟ من: خوب دوستم تو کارش خیلی ماهره سرش شولوغه. جین: خوب دیگه برین خدافظ. من: ما رفتیم. از خونه بیرون زدیم. اصلا عجله داشتیم. جونگ کوک به طرف ماشین میدوید.من : چه خبرته؟؟؟ تازه ساعت 2. کوکی: خوب باید به یه گل فروشی خوب بریم. من: باشه حالا آروم باش. سوار ماشین شدیمو به طرف یه گل فروشی لوکس رفتیم. گل و خریدمو به سمت فرودگاه سئول حرکت کردیم. من خیلی استرس داشتم. بعد از چند ماه خوب دلم خیلی براش تنگ شده بود.
به فرودگاه رسیدیم. ساعت 3 و نیم بود. کوکی: گائول بهتره تا 3 و 45 توی ماشین بمونیم خوب نیس اینجوری میترسم بشناسنمون. من: راس میگی پس میشینیم تو ماشین .
همینجوری منتظر تو ماشین بودیم همین که وقتش شد با عجله از ماشین پیاده شدیم. سریع راه میرفتیم. داخل فرودگاه شدیم. دم پله برقی منتظر وایسادیم. کلی وقت هر کی میومد پایین توهم میزدم. تا اینکه دیدمش که داره پایین میاااد. از ذوق نمیدونستم چیکار کنم. همینجوری بالا پایین میپریدم. به جونگ کوک نگاه کردم. لبخند شیرینی بهم زد. همین که چشمش به من افتاد تند تند از پله ها پایین اومد .به طرفش دویدم. ساکشو رها کردو دساشو باز کرد. رفتمو سفت بغلش کردم چشامو بسته بودم. نه حرفی میزدم و نه حرفی میزد. صدای گریشو شنیدم. نا خدا گاه منم گریه کردم.سرشو از بغلم بیرون اوردمو صورتشو با دستام گرفتم.اشکاشو پاک کردم. همین که نگاهش میکردم باورم نمیشد که برگشته. گریش بلند شدو سرشو پایین انداخت. چونشو گرفتمو با گریه گفتم: ماری اشکتو نبینم یه نگاه به من بکن!!! سرشو بالا اوردو تو چشام زل زد.
ماری: حتی نمیتونی بفهمی چقد دلم برات تنگ شده بود.
من: میفهمم عزیزم. موهامو از صورتم کنار زد. ماری: چقد خوشگل شدی!!!! من: تو بیش تر. ماری: جونگ کوک کجاس؟ من: همینحا پشت سر من. جونگ کوک به طرفش اومدو ماریو در آغوش گرفت. کوکی: خیلی دلم تنگ شده بود.
ماری: منم همینطور. رفتمو دسای ماریو گرفتم.
من: یکم زیادی ذوق واسه دیدن جین نداری؟؟؟
ماری: گائوول حتی یه لحظه هم نمیتونم صبر کنم...
من: به جین هیچی نگفتم . اینجوری بیش تر خوشحال میشه. ماری: میشه بریم؟؟ من: اره حتما...
سریع به طرف ماشین رفتیمو حرکت کردیم. وقتی رسیدیم در خونه ماری دیگه طاقت نداشت. من: آروم باش! الان میریم تو. رفتیم پشت در اول کوکی درو باز کرد. هممون رفتیم تو. جین متوجه اومدنمون شد روش به ما نبود.
جین: اِ بچه ها اومدین میخواستم... همین که روشو برگردوندو ماریو دید شوکه شد. دهنش باز مونده بود. توی چشاش اشک جمع شد. با یه بغض خاصی که توی صداش بود گفت: نگو دارم خواب میبینم....نگو دوباره یه رویاس مثل هر شبم ..... اشک از چشاش افتاد. ماری با چشای پر از اشک گفت: نه..این دیگه خواب نیس این رویا به حقیقت تبدیل شد. بعد از این حرف جین به سمتش دویدو دور کمرشو گرفتو بلندش کرد. ماری سفت بغلش کرده بودو با صدای بلند گریه میکرد. ماریو زمین گذاشت. دسشو لای موهاش کرد. جین: همیشه.
۴۲.۷k
۰۴ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.