امروز چادرم رو بعد از مدت ها پوشیدم و سوار ماشین شدم برم
امروز چادرم رو بعد از مدت ها پوشیدم و سوار ماشین شدم برم یه هوایی عوض کنم و تو راه داشتم با خودم می گفتم وای خدا الان فقط دلم شیر کاکائو میخواد که هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم کنار جاده دارن نذری میدن اول فکر کردم شربت یا چاییه ولی نزدیک تر که شدم دیدم شیرکاکائوعه! انگار دنیا رو بهم داده بودن شیر کاکائو اونم نذری ^_^
با ذوق یه دونه از شیر کاکائو ها رو از سینی تو دست آقایی با چهره پاک و مهربون گرفتم و خیلی تشکر کردم و میخواستم برم که با خودم گفتم چرا از این صحنه عکس نگیرم؟!
زدم کنار و خواستم پیاده شم اما دو دل بودم همین که خجالت می کشیدم همین که فکر میکردم پذیرا نیستن، گوشیم رو برداشتم و دلو زدم به دریا و قدم زنان رفتم سمتشون و رفتم سراغ همون آقایی که مهربون بود و جلوتر از همه ایستاده بود و آروم گفتم:
_ ببخشید میشه ازتون عکس بگیرم؟!
که با لبخند گفت:
+ از من یا سینی ها؟ از من که نمیشه میتونی از سینی ها بگیری خانومم اونجا وایساده.
و من جوری از استقبالشون ذوق کرده بودم که داشتم بال درمیاوردم، رفتم سمت خانوم محجبهایی که پشت میز وایساده بود و گفتم میخوام عکس بگیرم..اونم استقبال کرد و گفت بفرمائید که من دیدم سینی شیر کاکائو ها خالیه و ازشون خواستم که لیوانها رو پر کنن(بچه پررو)
و همون آقای مهربون اومد و گفت چی شده گفتم سینی خالیه^_^
و اونم خندید و گفت با کلاس بازی هم درمیاره😄اون آقا یه آقای مودب و سر به زیری بود و دکمه های لباسشو تا یقهاش بسته بود و با خانومش نذری میدادن و قشنگترین قاب بودن^_^
بعد از عکس گرفتنم ازم پرسید کجا میتونیم عکس هارو ببینیم؟ و منم ویسگون رو بهشون معرفی کردم^_^
و تشکر و خداحافظی کردم که گفت میخوای بدون شیر کاکائو بری؟ برگشتم و شیرکاکائوی سفارشیم رو برداشتم و رفتم سمت ماشین و نمیدونید چه حس خوبی بود.
اون چادر اون نذری اون حال و هوا..
_ بعد از مدت ها احساس کردم حال دلم خوبه
پ.ن: اسلاید آخر شیر کاکائو سفارشیم^_^
با ذوق یه دونه از شیر کاکائو ها رو از سینی تو دست آقایی با چهره پاک و مهربون گرفتم و خیلی تشکر کردم و میخواستم برم که با خودم گفتم چرا از این صحنه عکس نگیرم؟!
زدم کنار و خواستم پیاده شم اما دو دل بودم همین که خجالت می کشیدم همین که فکر میکردم پذیرا نیستن، گوشیم رو برداشتم و دلو زدم به دریا و قدم زنان رفتم سمتشون و رفتم سراغ همون آقایی که مهربون بود و جلوتر از همه ایستاده بود و آروم گفتم:
_ ببخشید میشه ازتون عکس بگیرم؟!
که با لبخند گفت:
+ از من یا سینی ها؟ از من که نمیشه میتونی از سینی ها بگیری خانومم اونجا وایساده.
و من جوری از استقبالشون ذوق کرده بودم که داشتم بال درمیاوردم، رفتم سمت خانوم محجبهایی که پشت میز وایساده بود و گفتم میخوام عکس بگیرم..اونم استقبال کرد و گفت بفرمائید که من دیدم سینی شیر کاکائو ها خالیه و ازشون خواستم که لیوانها رو پر کنن(بچه پررو)
و همون آقای مهربون اومد و گفت چی شده گفتم سینی خالیه^_^
و اونم خندید و گفت با کلاس بازی هم درمیاره😄اون آقا یه آقای مودب و سر به زیری بود و دکمه های لباسشو تا یقهاش بسته بود و با خانومش نذری میدادن و قشنگترین قاب بودن^_^
بعد از عکس گرفتنم ازم پرسید کجا میتونیم عکس هارو ببینیم؟ و منم ویسگون رو بهشون معرفی کردم^_^
و تشکر و خداحافظی کردم که گفت میخوای بدون شیر کاکائو بری؟ برگشتم و شیرکاکائوی سفارشیم رو برداشتم و رفتم سمت ماشین و نمیدونید چه حس خوبی بود.
اون چادر اون نذری اون حال و هوا..
_ بعد از مدت ها احساس کردم حال دلم خوبه
پ.ن: اسلاید آخر شیر کاکائو سفارشیم^_^
۲۱.۰k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.