*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت هفدهم^
#یونگ_سو
تا اینو گفتم کیونگ سو عصبانی شد و گف: جین خودش داداشتو میبره تو نمیخاد بری جین با ایسول میبردتش تو پیش من میمونی،،
خواستم حرفی بزنم ک کیونگ سو گف: همین ک گفتم،،
چاره ای نداشتم و قبول کردم آدرس مین کی و دادم به جین و رفتم پیش داداشم..
وقتی ایسول اومد با حالت دستوری کیونگ سو به ایسول گف ک همراه جین بره اون اول باهاش مخالفت کرد ولی بعدش مجبور شد قبول کنه...
وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم داداشمو بغل کردم و گفتم: داداش من اوضاع ک درست شد بر میگردم نگران نونات نباش زود میام پیشت خب؟؟
اونم قبول کرد و همراه جین و دختره ایسول رفت،،
منم تا اونا رفتن چون نمی خواستم با کیونگ سو تنها باشم رفتم تو اتاق و درو بستم،،
تو اتاق بودم و داشتم با گوشیم کار میکردم ک یهو برقا رفت و از اونجایی ک من از تاریکی خوشم نمی اومد و اتاق پنجره ای نداشت از اتاق رفتم بیرون..
#کیونگ_سو
وقتی برقا رف اولش خوشحال شدم چون خواستم بخوابم ولی تا یادم اومد یوری از تاریکی میترسه رفتم تا دنبالش بگردم همین ک میخواستم چراغ قوه گوشیمو روشن کنم یدفه ای افتادم رو یه نفر یا خدا نکنه یوریه چراغ قوه گوشیش چون کنار دستش بود میتونستم صورتشو ببینم گف: اییییی کمرم و شکوندی بلند شو همینطور ک میگف چشاش بسته بود همینجور داشتم با تعجب نگاهش میکردم...
اون چشاشو باز کرد و گف به چی نگا میکنی؟؟
بلند شدم و بش گفتم: ازین به بعد جلوتو نگاه کن..
اونم گف: ببخشید ک تو سرت پایین بود و تو افتادی رو من اصن تو چرا تو خونه ای ک تاریکه راه میری؟؟
گفتم: چون میخواستم بیام...سرم و انداختم پایین و ادامه دادم میخواستم بیام پیش تو چون تو از تاریکی خوشت نمی اومد..
برقا اومد و رفتم رو مبل نشستم...
اون یدفه از بهت در اومد و گف: تو از کجا میدونی من از تاریکی میترسم؟؟
منم چون حرفی نداشتم ک بهش بگم باز طفره رفتم و چیزی نگفتم..
اومد رو مبل کناری من نشست و گف: تا کی میخواین به حرف نزدنتون ادامه بدین حالمو بهم زدین دیگ..
همونطور ک داشتم نگاهش میکردم سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم،،
یدفه داد زد و گف: تا کی میخایی به این رفتار مزخرفت ادامه بدی و چیزی نگی؟؟
زد زیر گریه و گف:
چرا همیشه کاری میکنی که گریه بکنم چرا جواب منو نمیدی خوب من یه آدمم ارزشی ندارم؟
این حرفش منو یاد قدیما انداخت یادش ک میوفتادم گریم می گرف اشک از چشام اومد پایین و چون طاقت گریه هاشو نداشتم رفتم کنارشو بغلش کردم...
^_^_^_^_^
نظر بدین میسی^_^
^پارت هفدهم^
#یونگ_سو
تا اینو گفتم کیونگ سو عصبانی شد و گف: جین خودش داداشتو میبره تو نمیخاد بری جین با ایسول میبردتش تو پیش من میمونی،،
خواستم حرفی بزنم ک کیونگ سو گف: همین ک گفتم،،
چاره ای نداشتم و قبول کردم آدرس مین کی و دادم به جین و رفتم پیش داداشم..
وقتی ایسول اومد با حالت دستوری کیونگ سو به ایسول گف ک همراه جین بره اون اول باهاش مخالفت کرد ولی بعدش مجبور شد قبول کنه...
وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم داداشمو بغل کردم و گفتم: داداش من اوضاع ک درست شد بر میگردم نگران نونات نباش زود میام پیشت خب؟؟
اونم قبول کرد و همراه جین و دختره ایسول رفت،،
منم تا اونا رفتن چون نمی خواستم با کیونگ سو تنها باشم رفتم تو اتاق و درو بستم،،
تو اتاق بودم و داشتم با گوشیم کار میکردم ک یهو برقا رفت و از اونجایی ک من از تاریکی خوشم نمی اومد و اتاق پنجره ای نداشت از اتاق رفتم بیرون..
#کیونگ_سو
وقتی برقا رف اولش خوشحال شدم چون خواستم بخوابم ولی تا یادم اومد یوری از تاریکی میترسه رفتم تا دنبالش بگردم همین ک میخواستم چراغ قوه گوشیمو روشن کنم یدفه ای افتادم رو یه نفر یا خدا نکنه یوریه چراغ قوه گوشیش چون کنار دستش بود میتونستم صورتشو ببینم گف: اییییی کمرم و شکوندی بلند شو همینطور ک میگف چشاش بسته بود همینجور داشتم با تعجب نگاهش میکردم...
اون چشاشو باز کرد و گف به چی نگا میکنی؟؟
بلند شدم و بش گفتم: ازین به بعد جلوتو نگاه کن..
اونم گف: ببخشید ک تو سرت پایین بود و تو افتادی رو من اصن تو چرا تو خونه ای ک تاریکه راه میری؟؟
گفتم: چون میخواستم بیام...سرم و انداختم پایین و ادامه دادم میخواستم بیام پیش تو چون تو از تاریکی خوشت نمی اومد..
برقا اومد و رفتم رو مبل نشستم...
اون یدفه از بهت در اومد و گف: تو از کجا میدونی من از تاریکی میترسم؟؟
منم چون حرفی نداشتم ک بهش بگم باز طفره رفتم و چیزی نگفتم..
اومد رو مبل کناری من نشست و گف: تا کی میخواین به حرف نزدنتون ادامه بدین حالمو بهم زدین دیگ..
همونطور ک داشتم نگاهش میکردم سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم،،
یدفه داد زد و گف: تا کی میخایی به این رفتار مزخرفت ادامه بدی و چیزی نگی؟؟
زد زیر گریه و گف:
چرا همیشه کاری میکنی که گریه بکنم چرا جواب منو نمیدی خوب من یه آدمم ارزشی ندارم؟
این حرفش منو یاد قدیما انداخت یادش ک میوفتادم گریم می گرف اشک از چشام اومد پایین و چون طاقت گریه هاشو نداشتم رفتم کنارشو بغلش کردم...
^_^_^_^_^
نظر بدین میسی^_^
۲۳.۲k
۱۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.