پارت 8 فصل 3 راهیه بهشت 🪐🌙
پارت 8 فصل 3 راهیه بهشت 🪐🌙
ا/ت ویو
خونو حس میکردم بعد هم یه چیز نرمو حجیمو حس کردم قلبم بود داشت درش میورد نمیتونستم داد بزنم درد اَمون نمیداد که صدام در بیاد نفهمیدم چی شد همه جا سیاه شد دیگه هیچی ندیدم
شیطان ویو
صدایی نمیومد هیچ صدایی ترسیدم رفتم سمت در قفل بود در زدم
سندی : نیا داخل هنوز کارم تموم نشده
کارش تموم نشده چه کاری چاره ای نبود درو شکستم و رفتم داخل اون ا/ت بود؟
ق قلبش داشت قلبشو درمیورد بهش نگاه کردم خون جلوی چشماشو گرفته بود سریع نیروشو خنثی کردم ا/ت افتاد زمین دوییدم سمتش صورتش خونی بود قلبش تا نصفه در اومده بود به سندی نگاه کردم با بهت بهم نگاه میکرد پاشدم رفتم سمتش
شیطان : این چه کاری بود ها ( با داد )
سندی : ....
شیطان : با توام عوضی این چه کاری بود که کردی فکر نکردی باهات چیکار میکنم
سندی : اون باید میمرد
شیطان : اونوقت تو هم میمیری من میکشمت
سندی : نمیتونی
شیطان : حالا ببین میتونم یا نه
برگشتم سمت ا/ت رفتم طرفش بغلش کردم و گزاشتمش رو تخت داشتم آتیش میگرفتم دمای بدنم بالا و بالا تر میرفت
دستشورفتم و کشوندم سمت در صداش میومد
سندی : ولم کن دستت خیلی داغه دارم میسوزم ولم کن
شیطان : خفه شو ( با داد )
پرتش کردم طرف در
شیطان : قدرتتو بده
سندی : ن نه
شیطان : تو لیاقت قدرتتو نداری
سندی : نمیدم
شیطان : پس که اینطور
خوب شد اون وردی که برای گرفتن قدرت بودو حفظ کردم اونو خوندم و قدرتش طرف من اومد گرفتمش 2 تا گوشواره بود
شیطان : تا آدم نشی اینا رو بهت نمیدم حالا هم زود باش گورتو گم کن
سندی : نمیرم تا قدرتمو ندی نمیرم
شیطان : گفتم گمشو( با داد )
جوری داد زدم که صدام تو کل منطقه پیچید
بازم نرفت دستشو گرفتم و پرواز کردم به همون سمتی که باید میرفتم ترسیده بود
سندی : ولم کن بزار برم
شیطان : نه دیگه ولت نمیکنم
بردمش به سیاه چال شیطان انداختمش اون تو یه حباب قرمز رنگ بود که خیلی خیلی بزرگ بود داخلش مواد مذاب و کفش سنگ های مشکی با ترک هایی بود که زیر این سنگ ها مواد نارنجی رنگ مذاب بودن از اون پایین داد زد
سندی : سوختم تروخدا غلط کردم التماست میکنم
شیطان : باید به اینجاش هم فکر میکردی
بدون اینکه به حرفاش گوش کنم رفتم سمت همون جایی که ا/ت بود سریع دوییدم سمت اتاقش درو باز کردم همونجا بود قلبش خیلی کند میزد حالا چیکار کنم نمیتونم کسی رو هم بیارم اگه بیارم میفهمه ا/ت اینجاس فقط یه راه داره وقتی ا/ت تلسم شد قدرتش به من داده شد رفتم سمت جعبه ای که قدرت ا/ت داخلش بود فقط الاهه طبیعت میتونه کسی که صدمه دیده رو درمان کنه که اونم ا/ت بود که تلسم شد گردنبندو دراوردم بهش نگاه کردم قشنگ بود عین خود ا/ت انداختمش گردنم یه ریشه هایی دور سرم و دور کمرم رشد کردن اینا چین یاد ا/ت افتادم برای اونم این ریشه ها بود یه انرژی خاصی رو توی بدنم حس کردم احساس آرامش خنک بودن چه حس خوبیه رفتم سمت ا/ت چجوری باید با این کار کنم چاره دیگه ای نداشتم رفتم بیرون یه چاقو برداشتم یه قسمت از پامو بریدم خون اومد ناخواسته دستمو گزاشتم روش
شیطان : لعنتی
یه لحظه احساس کردم دیگه درد نمیکنه چطوری؟
دستمو برداشتم خوب شده بود باورم نمیشه تا حالا همیچین چیزی ندیده بودم برای همینه که سخت ترین مرحله هارو الاهه طبیعت باید طی کنه سریع رفتم سمت اتاق ا/ت و یه نفس عمیق کشیدم دستمو گزاشتم رو قلبش یه نیروی سبز رنگ پخش شد زیاد شدت نداشت که نزاره ببینم یه چند تا گل و ریشه دورش حلقه زدن چی داره میشه چرا اینطوری شد دروغ چرا ترسیدم
شیطان : ا/ت تروخدا برگرد لطفا برگرد
یه لحظه نوری پخش شد که کل فضا رو گرفت چشمامو بستم و رومو اونور کردم چشمام میسوخت
بعد از 5 دقیقه چشمامو باز کردم تموم شده بود قلبش سرجاش برگشته بود من موفق شدم
ا/ت ویو
خونو حس میکردم بعد هم یه چیز نرمو حجیمو حس کردم قلبم بود داشت درش میورد نمیتونستم داد بزنم درد اَمون نمیداد که صدام در بیاد نفهمیدم چی شد همه جا سیاه شد دیگه هیچی ندیدم
شیطان ویو
صدایی نمیومد هیچ صدایی ترسیدم رفتم سمت در قفل بود در زدم
سندی : نیا داخل هنوز کارم تموم نشده
کارش تموم نشده چه کاری چاره ای نبود درو شکستم و رفتم داخل اون ا/ت بود؟
ق قلبش داشت قلبشو درمیورد بهش نگاه کردم خون جلوی چشماشو گرفته بود سریع نیروشو خنثی کردم ا/ت افتاد زمین دوییدم سمتش صورتش خونی بود قلبش تا نصفه در اومده بود به سندی نگاه کردم با بهت بهم نگاه میکرد پاشدم رفتم سمتش
شیطان : این چه کاری بود ها ( با داد )
سندی : ....
شیطان : با توام عوضی این چه کاری بود که کردی فکر نکردی باهات چیکار میکنم
سندی : اون باید میمرد
شیطان : اونوقت تو هم میمیری من میکشمت
سندی : نمیتونی
شیطان : حالا ببین میتونم یا نه
برگشتم سمت ا/ت رفتم طرفش بغلش کردم و گزاشتمش رو تخت داشتم آتیش میگرفتم دمای بدنم بالا و بالا تر میرفت
دستشورفتم و کشوندم سمت در صداش میومد
سندی : ولم کن دستت خیلی داغه دارم میسوزم ولم کن
شیطان : خفه شو ( با داد )
پرتش کردم طرف در
شیطان : قدرتتو بده
سندی : ن نه
شیطان : تو لیاقت قدرتتو نداری
سندی : نمیدم
شیطان : پس که اینطور
خوب شد اون وردی که برای گرفتن قدرت بودو حفظ کردم اونو خوندم و قدرتش طرف من اومد گرفتمش 2 تا گوشواره بود
شیطان : تا آدم نشی اینا رو بهت نمیدم حالا هم زود باش گورتو گم کن
سندی : نمیرم تا قدرتمو ندی نمیرم
شیطان : گفتم گمشو( با داد )
جوری داد زدم که صدام تو کل منطقه پیچید
بازم نرفت دستشو گرفتم و پرواز کردم به همون سمتی که باید میرفتم ترسیده بود
سندی : ولم کن بزار برم
شیطان : نه دیگه ولت نمیکنم
بردمش به سیاه چال شیطان انداختمش اون تو یه حباب قرمز رنگ بود که خیلی خیلی بزرگ بود داخلش مواد مذاب و کفش سنگ های مشکی با ترک هایی بود که زیر این سنگ ها مواد نارنجی رنگ مذاب بودن از اون پایین داد زد
سندی : سوختم تروخدا غلط کردم التماست میکنم
شیطان : باید به اینجاش هم فکر میکردی
بدون اینکه به حرفاش گوش کنم رفتم سمت همون جایی که ا/ت بود سریع دوییدم سمت اتاقش درو باز کردم همونجا بود قلبش خیلی کند میزد حالا چیکار کنم نمیتونم کسی رو هم بیارم اگه بیارم میفهمه ا/ت اینجاس فقط یه راه داره وقتی ا/ت تلسم شد قدرتش به من داده شد رفتم سمت جعبه ای که قدرت ا/ت داخلش بود فقط الاهه طبیعت میتونه کسی که صدمه دیده رو درمان کنه که اونم ا/ت بود که تلسم شد گردنبندو دراوردم بهش نگاه کردم قشنگ بود عین خود ا/ت انداختمش گردنم یه ریشه هایی دور سرم و دور کمرم رشد کردن اینا چین یاد ا/ت افتادم برای اونم این ریشه ها بود یه انرژی خاصی رو توی بدنم حس کردم احساس آرامش خنک بودن چه حس خوبیه رفتم سمت ا/ت چجوری باید با این کار کنم چاره دیگه ای نداشتم رفتم بیرون یه چاقو برداشتم یه قسمت از پامو بریدم خون اومد ناخواسته دستمو گزاشتم روش
شیطان : لعنتی
یه لحظه احساس کردم دیگه درد نمیکنه چطوری؟
دستمو برداشتم خوب شده بود باورم نمیشه تا حالا همیچین چیزی ندیده بودم برای همینه که سخت ترین مرحله هارو الاهه طبیعت باید طی کنه سریع رفتم سمت اتاق ا/ت و یه نفس عمیق کشیدم دستمو گزاشتم رو قلبش یه نیروی سبز رنگ پخش شد زیاد شدت نداشت که نزاره ببینم یه چند تا گل و ریشه دورش حلقه زدن چی داره میشه چرا اینطوری شد دروغ چرا ترسیدم
شیطان : ا/ت تروخدا برگرد لطفا برگرد
یه لحظه نوری پخش شد که کل فضا رو گرفت چشمامو بستم و رومو اونور کردم چشمام میسوخت
بعد از 5 دقیقه چشمامو باز کردم تموم شده بود قلبش سرجاش برگشته بود من موفق شدم
۴۶.۵k
۱۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.