💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
part64 🤍✨
(از زبان ادمین یا نویسنده)
الان دو هفته از تصادف میگذره و دکترا چیزی راجب یونا نگفتن و همش احتمالِ
حال هیچ کس خوب نیست همه و ارمیا و همه ی دنیا فهمیدن ک یونا تصادف کرده
کوک حالش خوب نیست و تهیونگ بد تر از اونه
هیچی سر جاش نیست و توی این دو هفته کوک و تهیونگ شاید 10ساعت سر جمع خوابیده باشن و چند وعده ب زور غذا خورده باشن اونم ن کامل
همه چیز داغونه و همه داغون
(یونا)
نوری ب چشمام میخورد میخواستم چشمامو باز کنم ولی سنگینی میکرد
بالاخره باهاش کنار اومدم و چشمامو باز کردم چ شدت زیاد نور باعث شد دوباره سریع چشمامو بستم ..... کم کم بهش عادت کردم و چشمامو باز کردم
(تهیونگ)
پشت پنجره ی شیشه ای بزرگ اتاقی ک یونا داخش بود واستاده بودم و ب یونا نگاه میکردم
سرمو برگردوندم سمت کوک ک سرشو بین دستاش گرفته بود و یک پاشو تند تند تکون میداد و صدای پاش توی راه روی خلوت اکو میشد
سرمو با ناراحتی پایین انداختم و دوباره نگاهمو ب یونا دادم ک..... چی ....چ...چی دارم میبینم
یو....یونا چشماشو باز کردهههههه
دستامو محکم ب شیشه میکوبیدم و یونا رو صدا میکردم ک شاید صدامو بشنوه و نگام کنه ...
کوک زود بلند شد سمتم اومد یا دیدن چشمای باز یونا سریع رفت و پرستار رو صدا کرد
زنگ زدم ب نامجون و گفتم ک ب بچه ها بگه یونا ب هوش اومده
بچه هام پیشمون بودن ولی رفته بودن ی چیزی بخورن
کوک بدو بدو با پرستار ها سمتمون اومدن و دکتر و پرستار ها رفتن داخل و منو کوک با ذوق همو بغل کردیم و بلند می خندیدیم
بالاخره تموم شد.... یونا ب هوش اومدددد
(کوک)
خیلی خوشحالم نمیدونم باید چیکار کنم خیلی ذوق دارم انگار دنیا رو بهم دادن با لبخند ب یونایی ک دکتر داشت معاینش میکرد نگاه میکردم منتظر بودم ک اونا بیان بیرون تا بتونم برم پیشش
یهو صدای نامجون اومد
نامی: کوککک... تهیونگگگگ
همه با دو سمتمون اومدن و با دیدن یونا خیلی خوشحال شدن همه همو بغل میکردن و خوشحال بودن بالاخره بدبختیامون شد و یونا درسته دیر ولی ب هوش اومدددد
part64 🤍✨
(از زبان ادمین یا نویسنده)
الان دو هفته از تصادف میگذره و دکترا چیزی راجب یونا نگفتن و همش احتمالِ
حال هیچ کس خوب نیست همه و ارمیا و همه ی دنیا فهمیدن ک یونا تصادف کرده
کوک حالش خوب نیست و تهیونگ بد تر از اونه
هیچی سر جاش نیست و توی این دو هفته کوک و تهیونگ شاید 10ساعت سر جمع خوابیده باشن و چند وعده ب زور غذا خورده باشن اونم ن کامل
همه چیز داغونه و همه داغون
(یونا)
نوری ب چشمام میخورد میخواستم چشمامو باز کنم ولی سنگینی میکرد
بالاخره باهاش کنار اومدم و چشمامو باز کردم چ شدت زیاد نور باعث شد دوباره سریع چشمامو بستم ..... کم کم بهش عادت کردم و چشمامو باز کردم
(تهیونگ)
پشت پنجره ی شیشه ای بزرگ اتاقی ک یونا داخش بود واستاده بودم و ب یونا نگاه میکردم
سرمو برگردوندم سمت کوک ک سرشو بین دستاش گرفته بود و یک پاشو تند تند تکون میداد و صدای پاش توی راه روی خلوت اکو میشد
سرمو با ناراحتی پایین انداختم و دوباره نگاهمو ب یونا دادم ک..... چی ....چ...چی دارم میبینم
یو....یونا چشماشو باز کردهههههه
دستامو محکم ب شیشه میکوبیدم و یونا رو صدا میکردم ک شاید صدامو بشنوه و نگام کنه ...
کوک زود بلند شد سمتم اومد یا دیدن چشمای باز یونا سریع رفت و پرستار رو صدا کرد
زنگ زدم ب نامجون و گفتم ک ب بچه ها بگه یونا ب هوش اومده
بچه هام پیشمون بودن ولی رفته بودن ی چیزی بخورن
کوک بدو بدو با پرستار ها سمتمون اومدن و دکتر و پرستار ها رفتن داخل و منو کوک با ذوق همو بغل کردیم و بلند می خندیدیم
بالاخره تموم شد.... یونا ب هوش اومدددد
(کوک)
خیلی خوشحالم نمیدونم باید چیکار کنم خیلی ذوق دارم انگار دنیا رو بهم دادن با لبخند ب یونایی ک دکتر داشت معاینش میکرد نگاه میکردم منتظر بودم ک اونا بیان بیرون تا بتونم برم پیشش
یهو صدای نامجون اومد
نامی: کوککک... تهیونگگگگ
همه با دو سمتمون اومدن و با دیدن یونا خیلی خوشحال شدن همه همو بغل میکردن و خوشحال بودن بالاخره بدبختیامون شد و یونا درسته دیر ولی ب هوش اومدددد
۸.۷k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.