پانیذ : دیا بدو بیا کار هارو بکنیم
پانیذ : دیا بدو بیا کار هارو بکنیم
دیانا: اوکی
ارسلان: عسل باز سر و کلش پیدا شده بود من دوسش نداشتم اما واسه خاطر عمو چیزی نمیگفتم ... امشب قرار بود بچه های خوانواده بیان اینجا
عسل: ارسلان عشقم
ارسلان: بله
عسل : من به
مهرداد
کیمیا
آرشام
گفتم بیان
ارسلان: به متین و مهراب و ممد هم بگو راستی به دیانا و پانیذ و مهدیس و نیکا هم بگو بعد از غذا درست کردن باید تو مهمونی شرکت کنن
عسل: آخه نیازی به اونا نیس
ارسلان: من اربابم و میگم باید باشن
عسل : باشه پس من برم
ارسلان: خدافز
دیانا: از این دختره عسل بدم میومد ولی امشب باید تحملش میکردم همه یکیو داشتن نیکا با متین .پانیذ با ممد . مهدیس هم با یکی از دوستای ارباب اوکی بودن اما من تنها بودم .... همه چی آماده بود و منم همون لباس دیشب رو پوشیدم و یکم صورتمو شستم و رفتم پیش بقیه و نشستم سر میز کنار من یه صندلی خالی بود که پسر عموی ارباب نشست و ارباب همه رو معرفی کرد رفتار همه با من خوب بود به جز عسل ولی مهم نبود
مهرداد: از این دختره دینا خیلی خوشم اومده بود و عاشقش شدم
دیانا: موقع شام این پسره مهرداد هی واسه من غذا میزاشت و کلی با من بگو و بخند داشت و حس خجالت داشتم
ارسلان: مهرداد هی با دیانا میخندید و براش زبون شیرینی میکرد
دیانا: اوکی
ارسلان: عسل باز سر و کلش پیدا شده بود من دوسش نداشتم اما واسه خاطر عمو چیزی نمیگفتم ... امشب قرار بود بچه های خوانواده بیان اینجا
عسل: ارسلان عشقم
ارسلان: بله
عسل : من به
مهرداد
کیمیا
آرشام
گفتم بیان
ارسلان: به متین و مهراب و ممد هم بگو راستی به دیانا و پانیذ و مهدیس و نیکا هم بگو بعد از غذا درست کردن باید تو مهمونی شرکت کنن
عسل: آخه نیازی به اونا نیس
ارسلان: من اربابم و میگم باید باشن
عسل : باشه پس من برم
ارسلان: خدافز
دیانا: از این دختره عسل بدم میومد ولی امشب باید تحملش میکردم همه یکیو داشتن نیکا با متین .پانیذ با ممد . مهدیس هم با یکی از دوستای ارباب اوکی بودن اما من تنها بودم .... همه چی آماده بود و منم همون لباس دیشب رو پوشیدم و یکم صورتمو شستم و رفتم پیش بقیه و نشستم سر میز کنار من یه صندلی خالی بود که پسر عموی ارباب نشست و ارباب همه رو معرفی کرد رفتار همه با من خوب بود به جز عسل ولی مهم نبود
مهرداد: از این دختره دینا خیلی خوشم اومده بود و عاشقش شدم
دیانا: موقع شام این پسره مهرداد هی واسه من غذا میزاشت و کلی با من بگو و بخند داشت و حس خجالت داشتم
ارسلان: مهرداد هی با دیانا میخندید و براش زبون شیرینی میکرد
۱۵.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.