پارت
پارت۶۲
آرمان آروم رفت و پشت در ایستاد.بیرونو نگاه کرد.روبه من مثل زمزمه گفت
_یکی اینجاست.
کنارش به دیوار تکیه دادم.آروم گفتم
_چرا نمیریم؟
_میخوای اونا همینجوری توی خونت بمونن؟
چیزی نگفتم.باید باهاشون مبارزه میکردیم.آرمان چشماشو بست و گفت
_داره نزدیک میشه...
چند ثانیه بعد در باز شد و یه دختر اومد تو.با دیدن ما به سمتمون حمله کرد و آرمان با یه حرکت پرتش کرد سمت دیوار.یه دستشو به سمتش گرفت و با گفتن کلمه ای دختره سرشو محکم گرفت و از شدت درد بلند ناله میکرد.
آرمان با داد گفت
_کی تورو فرستاده؟
دختر نگاهش کرد و چیزی نگفت.آرمان دوباره اونکارو تکرار کرد و صدای فریادش بلند شد.یه نفر دیگه وارد اتاق شد و ضربه ی محکمی به کمر آرمان زد.دختره هم از درد روی زمین افتاد و به خودش میپیچید.
رفتم سمت پسره و مشتی به صورتش زدم.ضرباتمو دفع میکرد و مشخص بود که خیلی ماهره.
با لگد اخرش روی زمین افتادم و چشمم خورد به قیچی توی قفسه.دستمو به سمت قیچی گرفتم و بدون اینکه وردیو بخونم قیچیو بلند کردم و با سرعت زیادی به سمتش پرتاب کردم.قیچی توی پاش فرو شد و از درد روی زمین افتاد.آرمان داشت با دختره مبارزه میکرد و ضربه ی اخرو بهش زد.دختره بی جون روی زمین افتاد.
آرمان رفت سمت پسره و زانوشو گذاشت.روی قفسه سینش.یقشو توی دستاش گرفت و با صدای بلندی گفت
_کی شماهارو فرستاده؟
پسره که لباش پر خون شده بود پوزخندی زد و چیزی نگفت.آرمان داد زد
_حرف بزن.
دختره با خوندن وردی درست کنار پسره ظاهر شد و دستشو گرفت.هردو باهم وردو خوندن و تو یه لحظه دیگه اونجا نبودن...
آرمان آروم رفت و پشت در ایستاد.بیرونو نگاه کرد.روبه من مثل زمزمه گفت
_یکی اینجاست.
کنارش به دیوار تکیه دادم.آروم گفتم
_چرا نمیریم؟
_میخوای اونا همینجوری توی خونت بمونن؟
چیزی نگفتم.باید باهاشون مبارزه میکردیم.آرمان چشماشو بست و گفت
_داره نزدیک میشه...
چند ثانیه بعد در باز شد و یه دختر اومد تو.با دیدن ما به سمتمون حمله کرد و آرمان با یه حرکت پرتش کرد سمت دیوار.یه دستشو به سمتش گرفت و با گفتن کلمه ای دختره سرشو محکم گرفت و از شدت درد بلند ناله میکرد.
آرمان با داد گفت
_کی تورو فرستاده؟
دختر نگاهش کرد و چیزی نگفت.آرمان دوباره اونکارو تکرار کرد و صدای فریادش بلند شد.یه نفر دیگه وارد اتاق شد و ضربه ی محکمی به کمر آرمان زد.دختره هم از درد روی زمین افتاد و به خودش میپیچید.
رفتم سمت پسره و مشتی به صورتش زدم.ضرباتمو دفع میکرد و مشخص بود که خیلی ماهره.
با لگد اخرش روی زمین افتادم و چشمم خورد به قیچی توی قفسه.دستمو به سمت قیچی گرفتم و بدون اینکه وردیو بخونم قیچیو بلند کردم و با سرعت زیادی به سمتش پرتاب کردم.قیچی توی پاش فرو شد و از درد روی زمین افتاد.آرمان داشت با دختره مبارزه میکرد و ضربه ی اخرو بهش زد.دختره بی جون روی زمین افتاد.
آرمان رفت سمت پسره و زانوشو گذاشت.روی قفسه سینش.یقشو توی دستاش گرفت و با صدای بلندی گفت
_کی شماهارو فرستاده؟
پسره که لباش پر خون شده بود پوزخندی زد و چیزی نگفت.آرمان داد زد
_حرف بزن.
دختره با خوندن وردی درست کنار پسره ظاهر شد و دستشو گرفت.هردو باهم وردو خوندن و تو یه لحظه دیگه اونجا نبودن...
- ۳.۰k
- ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط