پارت
پارت۶۱
به محض دیدن اتاقم رفتم سراغ کوله مسافرتیم.انقدر جا داشت که نیاز به چمدون نداشته باشم.هرچند چیز زیادی نمیخواستم بردارم.
آرمان روی تختم نشست.چن تا لباس برداشتم و توی کوله گذاشتم.چیزایی رو هم که لازم داشتم برداشتم.چشمم خورد به کت آرمان.برگشتم و نگاهش کردم.
سرش پایین بود.به کمد تکیه دادم و گفتم
_خوبی؟
سرشو اورد بالا و گفت
_اره...میخواستم باهات حرف بزنم که...
به یه جای دیگه نگاه کرد و گفت
_فک کنم الان وقت خوبی نیست...
گیج نگاهش کردم و گفتم
_مگه چی میخواستی بگی که الان وقتش نیست؟
خواست حرفی بزنه که چشمش افتاد به کمدم...
لبخندی زد و اومد به سمتم.نزدیکم شد تا جایی که مجبور شدم کمی به داخل کمد خم شم.با چشمای گرد نگاهش کردم.دستشو برد پشت سرم و چیزیو بیرون کشید.کمی ازم فاصله گرفت و گفت
_این...
به کتش اشاره کرد.چشمامو پایین انداختم.الان چی جوابشو میدادم...هول شده گفتم
_میخواستم پسش بدم ولی...میدونی فرصت نشد.
خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_اگه انقدر دوسش داری مال خودت.
نمیدونستم باید چیکار کنم یا چی بگم.انقدر نزدیکم بود که قدرت فکر کردن نداشتم.آروم اسمشو گفتم
_آرمان...
نزدیک تر شد.اون با لبخند نگاهم میکرد ولی من نمیتونستم...صدای قلبمو میشنیدم.نزدیک تر که شد صدای افتادن چیزی از توی هال باعث شد هردو از هم فاصله بگیریم...
به محض دیدن اتاقم رفتم سراغ کوله مسافرتیم.انقدر جا داشت که نیاز به چمدون نداشته باشم.هرچند چیز زیادی نمیخواستم بردارم.
آرمان روی تختم نشست.چن تا لباس برداشتم و توی کوله گذاشتم.چیزایی رو هم که لازم داشتم برداشتم.چشمم خورد به کت آرمان.برگشتم و نگاهش کردم.
سرش پایین بود.به کمد تکیه دادم و گفتم
_خوبی؟
سرشو اورد بالا و گفت
_اره...میخواستم باهات حرف بزنم که...
به یه جای دیگه نگاه کرد و گفت
_فک کنم الان وقت خوبی نیست...
گیج نگاهش کردم و گفتم
_مگه چی میخواستی بگی که الان وقتش نیست؟
خواست حرفی بزنه که چشمش افتاد به کمدم...
لبخندی زد و اومد به سمتم.نزدیکم شد تا جایی که مجبور شدم کمی به داخل کمد خم شم.با چشمای گرد نگاهش کردم.دستشو برد پشت سرم و چیزیو بیرون کشید.کمی ازم فاصله گرفت و گفت
_این...
به کتش اشاره کرد.چشمامو پایین انداختم.الان چی جوابشو میدادم...هول شده گفتم
_میخواستم پسش بدم ولی...میدونی فرصت نشد.
خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_اگه انقدر دوسش داری مال خودت.
نمیدونستم باید چیکار کنم یا چی بگم.انقدر نزدیکم بود که قدرت فکر کردن نداشتم.آروم اسمشو گفتم
_آرمان...
نزدیک تر شد.اون با لبخند نگاهم میکرد ولی من نمیتونستم...صدای قلبمو میشنیدم.نزدیک تر که شد صدای افتادن چیزی از توی هال باعث شد هردو از هم فاصله بگیریم...
- ۲.۰k
- ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط