پارت
پارت۶۳
هردومون نفس نفس میزدیم و زخمی شده بودیم.رو به آرمان گفتم
_خوبی؟
سری تکون داد و گفت
_باید زود ازینجا بریم.ممکنه دوباره بیان...
نگاهی به اتاق بهم ریختم انداختم و چیزی نگفتم...
•
***راوی***
سعی میکرد چیزیو بروز نده اما نمیتونست اضطرابش رو پنهون کنه.مرتب عرض اتاق رو طی میکرد و منتظر خبر بود.
با صدای آیفون سریع سرش رو بالا گرفت و به سمت حیاط رفت.خدمتکار درو باز کرد و ماشین سفید رنگی وارد حیاط شد.سگ درشت هیکلی که کنار در زنجیر شده بود شروع به پارس کردن کرد.
مرد مغرور و عصبانی انقدر منتظر این لحظه بود که حتی صبر نکرد زیردستاش تا داخل خونه بیان و خودش رفت سراغشون.
با دیدن چهار نفر که با لباسای پاره و صورتای خونی و کبود از ماشین پیاده شدن انگار آب سردی روی سرش ریخته باشن سرجاش خشکش زد.
یکی از جادوگرا سرش رو پایین انداخت و قدمی جلو اومد.
_نتونستیم گیرش بیاریم.شرمنده رئیس.
مرد با عصبانیت سیلی محکمی به صورت جادوگر جوان زد و با داد گفت
_احمقا از پس یه دختر بچه بر نیومدین؟
گفتن
_رئیس اون فقط یه دختر بچه نیست.قدرتش خیلی زیاده.حتی تونست طوفان ساحران رو احضار کنه.ما نتونستیم از پسش بر بیایم.
پسر که از شدت درد سیلی روی زمین افتاده بود گفت
_یه جادوگر هم همیشه کنارشه.ازش محافظت میکنه که کارمون سخت تر میشه.
مرد یقه ی پسر رو توی دستش گرفت و از لای دندوناش با حرص گفت
_کی؟
_همون ساحر نور...آرمان...
هردومون نفس نفس میزدیم و زخمی شده بودیم.رو به آرمان گفتم
_خوبی؟
سری تکون داد و گفت
_باید زود ازینجا بریم.ممکنه دوباره بیان...
نگاهی به اتاق بهم ریختم انداختم و چیزی نگفتم...
•
***راوی***
سعی میکرد چیزیو بروز نده اما نمیتونست اضطرابش رو پنهون کنه.مرتب عرض اتاق رو طی میکرد و منتظر خبر بود.
با صدای آیفون سریع سرش رو بالا گرفت و به سمت حیاط رفت.خدمتکار درو باز کرد و ماشین سفید رنگی وارد حیاط شد.سگ درشت هیکلی که کنار در زنجیر شده بود شروع به پارس کردن کرد.
مرد مغرور و عصبانی انقدر منتظر این لحظه بود که حتی صبر نکرد زیردستاش تا داخل خونه بیان و خودش رفت سراغشون.
با دیدن چهار نفر که با لباسای پاره و صورتای خونی و کبود از ماشین پیاده شدن انگار آب سردی روی سرش ریخته باشن سرجاش خشکش زد.
یکی از جادوگرا سرش رو پایین انداخت و قدمی جلو اومد.
_نتونستیم گیرش بیاریم.شرمنده رئیس.
مرد با عصبانیت سیلی محکمی به صورت جادوگر جوان زد و با داد گفت
_احمقا از پس یه دختر بچه بر نیومدین؟
گفتن
_رئیس اون فقط یه دختر بچه نیست.قدرتش خیلی زیاده.حتی تونست طوفان ساحران رو احضار کنه.ما نتونستیم از پسش بر بیایم.
پسر که از شدت درد سیلی روی زمین افتاده بود گفت
_یه جادوگر هم همیشه کنارشه.ازش محافظت میکنه که کارمون سخت تر میشه.
مرد یقه ی پسر رو توی دستش گرفت و از لای دندوناش با حرص گفت
_کی؟
_همون ساحر نور...آرمان...
- ۲.۷k
- ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط