پـارت سی و سـه "
#پـارت_سی_و_سـه "
با یه دست اشکـام و پاک کردم و ادامه دادم: ت..تو فقـد بخاطر گناهی که مامانم کرده بود با من سرد شدی و اذیتم کردی
شوگا:یونـا..گفتـم بسه..
حرفشو قطع کردم و گفتم: بزار بگـم.. تو حال بد مـن و بدتر میکنـی.. تو باعث میشـی فکر کنم تنها ترین آدم دنـیاعم
با هق هق گفتم: ازت متنفرم ..ولی عاشقتـم
دستشو گذاشت روی گوشش و سرشو انداخت پایین به نشونه اینکـه دیگه نمیخوام بشنـَوَم
دستاشو از روی گوشاش زدم کنار و گفتم: چرا یبار سعی نمیکنـی به حرفام گوش بدی؟
سرشو بالا گرفت و توی چشمام نگاه کرد
صدامو بلند تر کردم و گفتم: لعنـت به من..لعنت به من که بخاطر تو سعی میکنـم ته هیون و از خودم دور کنم.. درست مثل کاری که تو بامن کردی من هم سعی میکنم اونو داغون کنـم..
صداشو برد بالا و گفت: مگه نمیگم دیگه اسمشو نیـار؟
و بعد لبهاش رو کوبید روی لبای من و بوسه ی خشنی رو شروع کرد.. چشمای بسته شدش با اخم کوچیکی همراه بود.. تمام عصبانیتش رو داشت سر من خالی میکرد.. طعم خون توی دهنم پخش شده بود و اون بیخیال نبود! بعد از چند دقیقه به بازی گرفتن لبهام نفس کم اورد .. فقد چشمام و بستـم و سعی کردم دیگه گریه نکنـم
آروم ازم جـدا شد و بغلم کرد:) منم چشمام و بستـم و دستم و دور کمرش حلقه کردم
.
.
.
صبح با حال خوبی از خواب بیدار شدم..
سولگی خودش رفته بود
با یاد آوری کاری ک شوگا دیشب انجام داد لبخنـدی زدم ولی ب خودم گفتم: اون فقـد خیلی ناگهانی بوده..اون دوستم نداره..اون ازم متنفـره و به گفته ی خودش اگر بهم گفت دوستم داره یعنی دروغ گفتـه!
با صدای زنگ خوردن گوشیـم به خودم اومدم و بدون اینکه توجه کنـم کیه جواب دادم
شوگا: یونا.. جلوی در پارکینگ منتظرتم و بعد خیلی زود قطع کرد
یونا: مـن الان چطوری بِرم؟ خجـالت میکشیـدم و مهم تر از همه حالم خوب نبود
شونه هام و انداختم بالا و گفتـم: کاری بود ک اون انجام داده نه من
امروز لباس خیلی خوشگلـی پوشیدم و برعکس همیشـه آرایش کـردم:) ولی انقد ساده بود کـه فقد با یه چشمای تـیز میشـد فهمید که آرایش کردم
فوری از پله ها رفتم پایین
به طور نا خواسته ای شوگـا رو بغل کردم
سعی کرد از خودش جدام کنـه و بعد خیلی سرد تر از همیشـه گفت:بسـه دیگه..بیا بریم
.
.
.
توی کمـپانی متوجه شدم امروز ته هیون نیومده
شوگا با پوزخنـدی نگاهم کرد و گفت:نگرانـشی؟ برو دنبالش بگـرد.. و بعد پسم زد و رفت توی اتاق کارش..همه با تعجب نگاهم میکردن و خودمم تعجـب کرده بودم:') چرا انقد زود عوض میشـد؟
((پایان پارت ۳۲))
با یه دست اشکـام و پاک کردم و ادامه دادم: ت..تو فقـد بخاطر گناهی که مامانم کرده بود با من سرد شدی و اذیتم کردی
شوگا:یونـا..گفتـم بسه..
حرفشو قطع کردم و گفتم: بزار بگـم.. تو حال بد مـن و بدتر میکنـی.. تو باعث میشـی فکر کنم تنها ترین آدم دنـیاعم
با هق هق گفتم: ازت متنفرم ..ولی عاشقتـم
دستشو گذاشت روی گوشش و سرشو انداخت پایین به نشونه اینکـه دیگه نمیخوام بشنـَوَم
دستاشو از روی گوشاش زدم کنار و گفتم: چرا یبار سعی نمیکنـی به حرفام گوش بدی؟
سرشو بالا گرفت و توی چشمام نگاه کرد
صدامو بلند تر کردم و گفتم: لعنـت به من..لعنت به من که بخاطر تو سعی میکنـم ته هیون و از خودم دور کنم.. درست مثل کاری که تو بامن کردی من هم سعی میکنم اونو داغون کنـم..
صداشو برد بالا و گفت: مگه نمیگم دیگه اسمشو نیـار؟
و بعد لبهاش رو کوبید روی لبای من و بوسه ی خشنی رو شروع کرد.. چشمای بسته شدش با اخم کوچیکی همراه بود.. تمام عصبانیتش رو داشت سر من خالی میکرد.. طعم خون توی دهنم پخش شده بود و اون بیخیال نبود! بعد از چند دقیقه به بازی گرفتن لبهام نفس کم اورد .. فقد چشمام و بستـم و سعی کردم دیگه گریه نکنـم
آروم ازم جـدا شد و بغلم کرد:) منم چشمام و بستـم و دستم و دور کمرش حلقه کردم
.
.
.
صبح با حال خوبی از خواب بیدار شدم..
سولگی خودش رفته بود
با یاد آوری کاری ک شوگا دیشب انجام داد لبخنـدی زدم ولی ب خودم گفتم: اون فقـد خیلی ناگهانی بوده..اون دوستم نداره..اون ازم متنفـره و به گفته ی خودش اگر بهم گفت دوستم داره یعنی دروغ گفتـه!
با صدای زنگ خوردن گوشیـم به خودم اومدم و بدون اینکه توجه کنـم کیه جواب دادم
شوگا: یونا.. جلوی در پارکینگ منتظرتم و بعد خیلی زود قطع کرد
یونا: مـن الان چطوری بِرم؟ خجـالت میکشیـدم و مهم تر از همه حالم خوب نبود
شونه هام و انداختم بالا و گفتـم: کاری بود ک اون انجام داده نه من
امروز لباس خیلی خوشگلـی پوشیدم و برعکس همیشـه آرایش کـردم:) ولی انقد ساده بود کـه فقد با یه چشمای تـیز میشـد فهمید که آرایش کردم
فوری از پله ها رفتم پایین
به طور نا خواسته ای شوگـا رو بغل کردم
سعی کرد از خودش جدام کنـه و بعد خیلی سرد تر از همیشـه گفت:بسـه دیگه..بیا بریم
.
.
.
توی کمـپانی متوجه شدم امروز ته هیون نیومده
شوگا با پوزخنـدی نگاهم کرد و گفت:نگرانـشی؟ برو دنبالش بگـرد.. و بعد پسم زد و رفت توی اتاق کارش..همه با تعجب نگاهم میکردن و خودمم تعجـب کرده بودم:') چرا انقد زود عوض میشـد؟
((پایان پارت ۳۲))
۷۴.۱k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.