پارت سی و چـهار "
#پارت_سی_و_چـهار "
مثل همیشه پوزخنـدی زد و خواست از کنارم رد بشه ک دستـشو گرفتـم..
یونا:چیشـده؟چرا یهـویی سرد شدی؟
دستشو از توی دستم کشیـد بیرون و گفت: مگـه من و تو قبلا باهم خوب رفتار میکردیم ک الان فکر میکنـی سرد شدم؟
گوشیـم زنگ خورد..همونطور ک شوگا بهم نگاه میکرد و اخم کرده بود گوشیم و از توی کیفم در اوردم و نگاهم و به صفحه دوختـم
ته هیون؟ سریع جواب دادم ک خیلی ناراحت گفت: یونا.. من فردا دارم از سئول میرم! میشه همدیگه رو ببینـیم؟
یونا: چـی؟ کجا میخوای بری؟
شوگا یه اخمی بهم کرد و سرشو به نشونه ی تاسف برام چرخوند و بعـدش رفت
ته هیون: میـرم بوسان.. حالِ اوما (اوما یعنی مادر)خوب نیس..!
با نگرانی گفتم: امروز میبینمـت!
و بعد گوشی رو قطع کردم:)
.
.
.
به شوگا گفتم که چیشـده..اونم لبخندی زد و گفت که باهم بریم ببینیمـش^^
دستم و گرفته بود و داشتیم راه میرفتـیم..شوگا: خـب..کجا باید بریم؟
لبخندی زدم و گفتم:همیـن پارکی ک اینجاست!
یونا:شوگا..میشه یچیزی ازت بپرسم؟
همونطوری ک راه میرفت گفت:درمورد زندگی شخصیم نباشه فقد..
گفتـم:تو چـرا افسرده ای؟ چرا نمیزاری دیگران بشناسَنِت؟چرا من فکر میکنم بی احساسی؟ هیچ آدمـی بی احساس نیست.. ولی تو تنها کسی هستی که من فکر میکنـم احساس نداره
لبخندی زد و گفت: دلیلش و نمیـدونم..بچه که بودم بخاطر خیلی از مسائل اخلاقم عوض شد.. ولـی..من احساساتم و میریزم تو دلم^^
لبخندی زدم و نگاهش کردم.. ک یهو برعکس حرفای قبلیش با لحن شادی گفت:رسیدیم..
رفتیـم سمت درختای پارک که دیدیم به یه درخت تکیه داده..دوییدم سمتش و گفتـم:تو برمیگردی دیگه نه؟
ته هیون: آره..برمیگردم
لبخندی زدم و به شوگا خیره شدم
با دیدن من لبخند زد و به ته هیون گفت: خب.. خوشحالم که داری می..با سرفه ی من حرفش قطع شد و گفت: خیلی ناراحت شدم ک داری میری..بهمون سر بزن!
ته هیون هم باشه ای گفت و چشماش و بست و خواست ک بغلم کنه.. شوگا فوری من و پس زد و پیچید جلوی ته هیون
ته هیون هم چشمـاش بسته بود ولی طوری شوگا رو بغل کرده بود ک شوگا قرمز شده بود
با دیدن حالشون میخواستم بلند بخندم.. ته هیون آروم چشماش و باز کرد ولی با دیدن شوگا شوکه شد و عقب عقب رفت
بلند خنـدیدم و با اخمی به شوگا فهموندم که کارِش درست نبود
ته هیون:خب دیگه.. من میرم^^آنیو.. و بعد چشمکـی زد و رفت
دست شوگا رو گرفتم و همینطوری میچرخیدیم..
دوباره نگاهش کردم :) خجالت میکشیدم ولی نفس عمیقی کشیدم و ازش پرسیدم: چرا من و بـوسیدی؟
نگاهش و از در و دیوار گرفت و بهم خیره شد.. با تعجب گفت:چـی؟
یونا:یاا میگم چرا من و بوسیدی؟
شوگا: چـرا چرت و پرت میگی من کی بوسیدمت؟
یونا:اونشـب..یادت نمیاد؟
سرشو به نشونه ی آره چرخوند و گفت: من فکر کردم الان و میگی...لبخندی زد و گفت:نمیدونم!
((پایان))
مثل همیشه پوزخنـدی زد و خواست از کنارم رد بشه ک دستـشو گرفتـم..
یونا:چیشـده؟چرا یهـویی سرد شدی؟
دستشو از توی دستم کشیـد بیرون و گفت: مگـه من و تو قبلا باهم خوب رفتار میکردیم ک الان فکر میکنـی سرد شدم؟
گوشیـم زنگ خورد..همونطور ک شوگا بهم نگاه میکرد و اخم کرده بود گوشیم و از توی کیفم در اوردم و نگاهم و به صفحه دوختـم
ته هیون؟ سریع جواب دادم ک خیلی ناراحت گفت: یونا.. من فردا دارم از سئول میرم! میشه همدیگه رو ببینـیم؟
یونا: چـی؟ کجا میخوای بری؟
شوگا یه اخمی بهم کرد و سرشو به نشونه ی تاسف برام چرخوند و بعـدش رفت
ته هیون: میـرم بوسان.. حالِ اوما (اوما یعنی مادر)خوب نیس..!
با نگرانی گفتم: امروز میبینمـت!
و بعد گوشی رو قطع کردم:)
.
.
.
به شوگا گفتم که چیشـده..اونم لبخندی زد و گفت که باهم بریم ببینیمـش^^
دستم و گرفته بود و داشتیم راه میرفتـیم..شوگا: خـب..کجا باید بریم؟
لبخندی زدم و گفتم:همیـن پارکی ک اینجاست!
یونا:شوگا..میشه یچیزی ازت بپرسم؟
همونطوری ک راه میرفت گفت:درمورد زندگی شخصیم نباشه فقد..
گفتـم:تو چـرا افسرده ای؟ چرا نمیزاری دیگران بشناسَنِت؟چرا من فکر میکنم بی احساسی؟ هیچ آدمـی بی احساس نیست.. ولی تو تنها کسی هستی که من فکر میکنـم احساس نداره
لبخندی زد و گفت: دلیلش و نمیـدونم..بچه که بودم بخاطر خیلی از مسائل اخلاقم عوض شد.. ولـی..من احساساتم و میریزم تو دلم^^
لبخندی زدم و نگاهش کردم.. ک یهو برعکس حرفای قبلیش با لحن شادی گفت:رسیدیم..
رفتیـم سمت درختای پارک که دیدیم به یه درخت تکیه داده..دوییدم سمتش و گفتـم:تو برمیگردی دیگه نه؟
ته هیون: آره..برمیگردم
لبخندی زدم و به شوگا خیره شدم
با دیدن من لبخند زد و به ته هیون گفت: خب.. خوشحالم که داری می..با سرفه ی من حرفش قطع شد و گفت: خیلی ناراحت شدم ک داری میری..بهمون سر بزن!
ته هیون هم باشه ای گفت و چشماش و بست و خواست ک بغلم کنه.. شوگا فوری من و پس زد و پیچید جلوی ته هیون
ته هیون هم چشمـاش بسته بود ولی طوری شوگا رو بغل کرده بود ک شوگا قرمز شده بود
با دیدن حالشون میخواستم بلند بخندم.. ته هیون آروم چشماش و باز کرد ولی با دیدن شوگا شوکه شد و عقب عقب رفت
بلند خنـدیدم و با اخمی به شوگا فهموندم که کارِش درست نبود
ته هیون:خب دیگه.. من میرم^^آنیو.. و بعد چشمکـی زد و رفت
دست شوگا رو گرفتم و همینطوری میچرخیدیم..
دوباره نگاهش کردم :) خجالت میکشیدم ولی نفس عمیقی کشیدم و ازش پرسیدم: چرا من و بـوسیدی؟
نگاهش و از در و دیوار گرفت و بهم خیره شد.. با تعجب گفت:چـی؟
یونا:یاا میگم چرا من و بوسیدی؟
شوگا: چـرا چرت و پرت میگی من کی بوسیدمت؟
یونا:اونشـب..یادت نمیاد؟
سرشو به نشونه ی آره چرخوند و گفت: من فکر کردم الان و میگی...لبخندی زد و گفت:نمیدونم!
((پایان))
۷۴.۱k
۲۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.