میان دو نگاه

p:۷

شب بود.
تمرین‌ها تموم شده بود، بچه‌ها یکی‌یکی خوابگاه رو ترک می‌کردن.
تو داشتی کتت رو می‌پوشیدی که صدای قدم‌های آرام ولی مصمم پشت سرت شنیده شد.

برگشتی.
هیونجین بود.

نه لبخند همیشگی.
نه شیطنت چشم‌هاش.
نه اون آرامش ظاهری.

فقط…
چشمانی که انگار هفته‌ها با خودش جنگیده.

آروم گفت:
«می‌شه چند دقیقه باهام بیای پشت‌بوم؟»

نفس در گلوت گیر کرد.
فقط سر تکون دادی.


---

هوای پشت‌بوم کمی سرد بود.
باد تارهای موهاش رو تکون می‌داد.
نور چراغ خیابون پشتش افتاده بود و سایه‌اش روی زمین کش می‌رفت.

هیونجین با صدای خیلی کم، انگار که ترسیده باشه تو نشنوی، گفت:

«چرا انقدر ازت می‌ترسم؟»

ابروهات بالا رفت.
«می‌ترسی؟ از چی؟»

قدم برداشت سمتت.
آروم.
مطمن.
ولی پر از اضطراب درونی.

«از اینکه… یکی دیگه رو انتخاب کنی.
از اینکه… چان همیشه قبل از من می‌فهمه چطور حالت رو خوب کنه.
از اینکه… اصلاً متوجه نشی که من… مدت‌هاست عاشقت شدم.»

قلبت محکم کوبید.
حتی نتونستی حرف بزنی.

هیونجین مکث کرد، انگار داشت بین ترس و شهامت دست‌وپا می‌زد.
ولی بعد، انگار یه‌هو تصمیمش رو گرفت.

اومد نزدیک.

خیلی نزدیک.

فاصله‌تون کمتر از یه وجب شد.
انگار دنیا کوچیک شده بود و فقط شما دوتا بودید.

صداش لرزید:
«من خیلی دیر فهمیدم… وقتی کنارم نیستی، دیگه اون هیونجینی نیستم که همه فکر می‌کنن.
اعتمادبه‌نفسم نیست، آرامشم نیست… هیچ‌چی نیست.»

چشم‌هات ناخودآگاه نرم شد.
اما هیونجین نگاه ازت نمی‌گرفت.
انگار دنبال یک نشونه ازت می‌گشت.
یک دلیل… یک امید.

دستش رو بالا آورد.
نه برای لمس.
برای اینکه به سختی مقاومت کنه که لمس نکنه.

«من اجازه ندارم دوستت داشته باشم…
ولی دارم.»

و اینجا—
برای اولین بار—
هیونجین کمی خم شد.

نه برای بوسیدن.
نه برای چیزی که نتونم بنویسم.

فقط برای اینکه پیشونی‌اش خیلی آرام به پیشونی تو بخوره.
نفس هر دوتون یکی شد.

لحظه‌ای که همه چیز متوقف شد.

همون موقع—
در پشت‌بوم با صدا باز شد.

چان.

چشم‌هاش یخ زد.
تو رو نگاه کرد.
بعد هیونجین رو.

چند قدم جلو رفت.
نه خشمگین.
نه فریادزن.

فقط…
درد تو نگاهش موج می‌زد.

با صدایی که انگار تهش شکست، گفت:
«پس اول اون…»

هیونجین کمی عقب رفت و چان نفس عمیقی کشید.
به تو نزدیک شد، از هیونجین نترسید.
اصلاً.

فقط تو رو نگاه کرد.

«من نمی‌خواستم اعتراف کنم… هنوز نه.
نمی‌خواستم فشار بیاریم روی قلبت.»

گلوت خشک شد.

چان ادامه داد، آرام اما محکم:
«ولی… من هم عاشقتم.
و نمی‌خوام وانمود کنم نیستم.»

سکوت.

تو وسط دو عشق ایستاده بودی.

چان آروم گفت:
«اما انتخاب با توئه. نه با رقابت ما. نه با ترس ما.»

هیونجین نفسش رو لرزوند:
«هرچی انتخاب کنی… من می‌مونم. حتی اگه من نباشم.»

و اینجا—
قلبت برای اولین بار درد گرفت.

نه از ناراحتی.

از اینکه باید انتخاب کنی.
*پایان*
دیدگاه ها (۲)

وقتی پریودی و دلت درد میکنه

میان دو نگاه

میان دو نگاه

تک پارتی درخواستی

میان دو نگاه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط