❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part19
سرم رو تکون دادم:مگه من چیکار کردم؟ همش یه شوخی بود چرا اینجوری می کنی آلفای اعظم؟
هولم داد که از پشت افتادم رو زمین:الفای اعظم ها؟ اگه فقط یکم احترام قائل بودی این غلط را نمیکردی!
پوزخندی زد و از عمارت رفت بیرون.از جام بلند شدم. اگه سیترا میفهمید باعث رفتن یونگی شدم خیلی بد میشد. با نگرانی خواستم برم دنبالش اما اگه بدون اجازه سیترا میرفتم بیرون اوضاع بدتر از قبل می شد. با کلافگی رو مبل نشستم این چه غلطی بود که کردی والریا؟
حدودا یک ساعت بعد با صدای زنگ آیفون از جا پریدم. اخم کردم اولین بار بود صدای در رو میشنیدم. یعنی سیتراحتی نگهبان هم با خودش برده بود؟ یعنی الان کسی نبود که در رو باز کنه؟ با تردید از جام بلند شدم و از آیفون بیرون رو نگاه کردم. به محض اینکه چشمم به کیم تهیونگ افتاد باتعجب دکمه باز شدن در رو فشار دادم. اون الان همکار ما محسوب میشد، پس اشکالی نداشت که بیاد داخل.
زیاد طول نکشید که طول حیاط رو طی کنه و وارد بشه.
به تیپ مردونه جذابش نگاه کردم، مشکی رنگ مناسبی برای اون مرد فریبنده بود.
با دیدن من، با جدیت سلام کرد: سلام روز بخیر، نمیخواستم این موقع روز بیام اما یه کار فوری با آلفا جم داشتم.
سعی کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و دلم برای صدای بم و جذابش نلرزه: آلفا جم الان نیستن کار مهمی داشتن، میتونی بعد بیای!
ابروش داد بالا و چشمای کشیده اش رو بهم دوخت: اینجوری از مهمونت پذیرایی می کنی؟ آلفا جم خوشحال نمیشه اگه بفهمه شریکش را بیرون کردی.
نفس عمیقی از عطری که داد میزد مال برند گوچیه کشیدم و گفتم: میتونی بیای تو اما آشپز نیست و من پذیرایی بلد نیستم.
ـــ مگه آدم وقتی کنار کسی به زیبایی توعه چیزی از گلوش پایین میره؟
شوکه به چشم های براق مشکیش نگاه کردم. لبخند کجی زد: راهنماییم نمیکنی؟
با کندی راه افتادم سمت سالن پذیرایی وقتی رو کاناپه ی مشکی مخمل نشستیم، نگاهی به اطراف انداخت: تعریف این عمارت رو خیلی شنیده بودم، مثل خود آلفا جم خاصه و میدرخشه!
طبیعی بود به سیترا حسودی می کردم؟ چون اون ازش تعریف کرده بود؟
ـــ و البته با وجود تو خاص تر هم شده!
با تعجب گفتم: من؟
پاهاش رو هم انداخت و براندزم کرد: این عمارت مثل یه جعبه مخمل سیاهه، آلفاجم بدنه نقره انگشتره... و تو....
لیسی به لبش زد: و تو نگین آبی این انگشتری!
... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part19
سرم رو تکون دادم:مگه من چیکار کردم؟ همش یه شوخی بود چرا اینجوری می کنی آلفای اعظم؟
هولم داد که از پشت افتادم رو زمین:الفای اعظم ها؟ اگه فقط یکم احترام قائل بودی این غلط را نمیکردی!
پوزخندی زد و از عمارت رفت بیرون.از جام بلند شدم. اگه سیترا میفهمید باعث رفتن یونگی شدم خیلی بد میشد. با نگرانی خواستم برم دنبالش اما اگه بدون اجازه سیترا میرفتم بیرون اوضاع بدتر از قبل می شد. با کلافگی رو مبل نشستم این چه غلطی بود که کردی والریا؟
حدودا یک ساعت بعد با صدای زنگ آیفون از جا پریدم. اخم کردم اولین بار بود صدای در رو میشنیدم. یعنی سیتراحتی نگهبان هم با خودش برده بود؟ یعنی الان کسی نبود که در رو باز کنه؟ با تردید از جام بلند شدم و از آیفون بیرون رو نگاه کردم. به محض اینکه چشمم به کیم تهیونگ افتاد باتعجب دکمه باز شدن در رو فشار دادم. اون الان همکار ما محسوب میشد، پس اشکالی نداشت که بیاد داخل.
زیاد طول نکشید که طول حیاط رو طی کنه و وارد بشه.
به تیپ مردونه جذابش نگاه کردم، مشکی رنگ مناسبی برای اون مرد فریبنده بود.
با دیدن من، با جدیت سلام کرد: سلام روز بخیر، نمیخواستم این موقع روز بیام اما یه کار فوری با آلفا جم داشتم.
سعی کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و دلم برای صدای بم و جذابش نلرزه: آلفا جم الان نیستن کار مهمی داشتن، میتونی بعد بیای!
ابروش داد بالا و چشمای کشیده اش رو بهم دوخت: اینجوری از مهمونت پذیرایی می کنی؟ آلفا جم خوشحال نمیشه اگه بفهمه شریکش را بیرون کردی.
نفس عمیقی از عطری که داد میزد مال برند گوچیه کشیدم و گفتم: میتونی بیای تو اما آشپز نیست و من پذیرایی بلد نیستم.
ـــ مگه آدم وقتی کنار کسی به زیبایی توعه چیزی از گلوش پایین میره؟
شوکه به چشم های براق مشکیش نگاه کردم. لبخند کجی زد: راهنماییم نمیکنی؟
با کندی راه افتادم سمت سالن پذیرایی وقتی رو کاناپه ی مشکی مخمل نشستیم، نگاهی به اطراف انداخت: تعریف این عمارت رو خیلی شنیده بودم، مثل خود آلفا جم خاصه و میدرخشه!
طبیعی بود به سیترا حسودی می کردم؟ چون اون ازش تعریف کرده بود؟
ـــ و البته با وجود تو خاص تر هم شده!
با تعجب گفتم: من؟
پاهاش رو هم انداخت و براندزم کرد: این عمارت مثل یه جعبه مخمل سیاهه، آلفاجم بدنه نقره انگشتره... و تو....
لیسی به لبش زد: و تو نگین آبی این انگشتری!
... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.