❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part21
قبل از اینکه گرگ هایی که همه تو دنیای مافیا ازشون وحشت داشتن رو ببینم، فکر میکردم گرگ، هموناییه که تو مستند حیوانات نشون میدن...
اما حالا...با دیدن سیترا تو چهارچوب، که کنارش دوتا هیولای غول پیکر در قالب گرگ ایستاده بودن، به معنای واقعی کلمه رعشه به تنم افتاد!
نمیدونستم باید از ابروهای چین خورده و چشمای برافروخته سیترا بترسم، یا از خرخر کردن گرگ ها و دندون نشون دادنشون!
ـــ بگیرینش!
صدای اروم و پر نفرت سیترا، با غرش گرگ ها و وحشیانه دوییدنشون به سمت تهیونگ تضاد داشت!
با ترس دوییدم تا از سر راه اون دوتا هیولای سفید و سیاه فرار کنم...اونا وحشتناک بودن... جثه شون اندازه یه اسب میشد، و قدشون خیلی بلند بود!
تهیونگ میخواست نترس به نظر برسه، اما وقتی که گرگ سیاه خیز برداشت و روسینش فرود اومد، فریادی کشید و از پشت محکم رو کف سیاه عمارت افتاد!
گرگ سفید دندوناشو نشون میداد و گرگ سیاه همچنان رو سینه و شکم تهیونگ وایساده بود.
ـــ اه...بس...بس کن!
تهیونگ نالید و سیترا اروم اروم نزدیک شد.
گرگ ها انگار منتظر دستور بودن، دستوری از جانب سیترا که اجازه بده تهیونگ رو پاره پاره کنن.
اما سیترا با سر اشاره کرد برن کنار و اونا هم راهو براش باز کردن.
انقدر ترسیده بودم که از زبون فهمی گرگ ها تعجب نمیکردم.
سیترا، پاشو که تو نیم بوت پاشنه بلند بود، رو سینه تهیونگ گذاشت: با خودت چی فکر کردی که بی اجازه وارد قلمرو من شدی هوم؟ فکر کردی میتونی هر وقت دلت خواست بیای به عمارت بلک وولف؟
تهیونگ با درد نفسش رو بیرون داد: من...من یه کار مهم...
صداش با داد سیترا خفه شد: گور بابای خودت و کار مهمت...تو تموم این سالا هیکل نحس و تن لش هیچ مرد حرومزاده ای به اینجا باز نشده، به چه حقی اومدی اینجا و تو سالن پذیرایی خونه من لم دادی هااااانننن؟
ـــ آلفاجم...
با صدای لارا، به سمت در خروجی نگاه کردم، همه دخترا اونجا بودن...تو اون لباسای مشکی و با رژ قرمز و خط چشم سیاه، شبیه یه گله گرگ بودن!
سیترا اخم کرد: هیچی نگو لارا.
کنار تهیونگ زانو زد و گلوشو گرفت: خب...حرفی نداری قبل از مرگت؟
با ترس خواستم چیزی بگم که تهیونگ غرید: من نمیدونستم نباید بیام تو این خراب شده، بعدشم...اون دختره در رو برام باز کرد، اگه نمیخاستی کسی بیاد، باید به افرادت حالی میکردی منو راه ندن!
...ادامه دارد...
( نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part21
قبل از اینکه گرگ هایی که همه تو دنیای مافیا ازشون وحشت داشتن رو ببینم، فکر میکردم گرگ، هموناییه که تو مستند حیوانات نشون میدن...
اما حالا...با دیدن سیترا تو چهارچوب، که کنارش دوتا هیولای غول پیکر در قالب گرگ ایستاده بودن، به معنای واقعی کلمه رعشه به تنم افتاد!
نمیدونستم باید از ابروهای چین خورده و چشمای برافروخته سیترا بترسم، یا از خرخر کردن گرگ ها و دندون نشون دادنشون!
ـــ بگیرینش!
صدای اروم و پر نفرت سیترا، با غرش گرگ ها و وحشیانه دوییدنشون به سمت تهیونگ تضاد داشت!
با ترس دوییدم تا از سر راه اون دوتا هیولای سفید و سیاه فرار کنم...اونا وحشتناک بودن... جثه شون اندازه یه اسب میشد، و قدشون خیلی بلند بود!
تهیونگ میخواست نترس به نظر برسه، اما وقتی که گرگ سیاه خیز برداشت و روسینش فرود اومد، فریادی کشید و از پشت محکم رو کف سیاه عمارت افتاد!
گرگ سفید دندوناشو نشون میداد و گرگ سیاه همچنان رو سینه و شکم تهیونگ وایساده بود.
ـــ اه...بس...بس کن!
تهیونگ نالید و سیترا اروم اروم نزدیک شد.
گرگ ها انگار منتظر دستور بودن، دستوری از جانب سیترا که اجازه بده تهیونگ رو پاره پاره کنن.
اما سیترا با سر اشاره کرد برن کنار و اونا هم راهو براش باز کردن.
انقدر ترسیده بودم که از زبون فهمی گرگ ها تعجب نمیکردم.
سیترا، پاشو که تو نیم بوت پاشنه بلند بود، رو سینه تهیونگ گذاشت: با خودت چی فکر کردی که بی اجازه وارد قلمرو من شدی هوم؟ فکر کردی میتونی هر وقت دلت خواست بیای به عمارت بلک وولف؟
تهیونگ با درد نفسش رو بیرون داد: من...من یه کار مهم...
صداش با داد سیترا خفه شد: گور بابای خودت و کار مهمت...تو تموم این سالا هیکل نحس و تن لش هیچ مرد حرومزاده ای به اینجا باز نشده، به چه حقی اومدی اینجا و تو سالن پذیرایی خونه من لم دادی هااااانننن؟
ـــ آلفاجم...
با صدای لارا، به سمت در خروجی نگاه کردم، همه دخترا اونجا بودن...تو اون لباسای مشکی و با رژ قرمز و خط چشم سیاه، شبیه یه گله گرگ بودن!
سیترا اخم کرد: هیچی نگو لارا.
کنار تهیونگ زانو زد و گلوشو گرفت: خب...حرفی نداری قبل از مرگت؟
با ترس خواستم چیزی بگم که تهیونگ غرید: من نمیدونستم نباید بیام تو این خراب شده، بعدشم...اون دختره در رو برام باز کرد، اگه نمیخاستی کسی بیاد، باید به افرادت حالی میکردی منو راه ندن!
...ادامه دارد...
( نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۹k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.