پارت ۱۵۸ رمان کت رنگی
پارت ۱۵۸ رمان کت رنگی
#جونگکوک
بعد از چندین ساعت گریه و زاری کنار تختش نمیدونم کی خوابم برد ... تموم برنامه هامو برا سه روز کنسل کردم تا فقط پیش اون باشم .. بیدار شدم ولی اون هنوزم بیهوش بود.. دست چپش رو که زیاد سوختگی نداشت گرفتم و لبامو روش گذاشتم... موهاش سوخته بود .. صورتش که کلا بانداژ بود.. چرا؟؟ چرا این اتفاق وحشتناک باید برای تو میوفتاد سومی؟..اگه . اگه زودتر در رو میشکستم و نجاتت میدادم شاید کمتر آسیب میدیدی !!!..
#سومی
نمیدونم ساعت چند بود اما میدونم غروب بود... نور سرخ خورشید در حال غروب میخورد نو اتاق .. باد تقریبا سردی میخورد به پرده ها و تکون میداد..
سرمو به زحمت و با درد زیاد چرخوندم دیدم کوک کنارم رو تخت خوابیده...
اون صدا !!! .. و نور زیاد .. دست راستمو اوردم بالا و نگاه کردم... من سوختم!! .. نه !
گریه افتادم .. اشک هام سرازیر میشد و میرفت توی سوختگی های صورتم .
چی؟؟ صورتم هم سوخته؟؟؟؟ نه امکان نداره .. با شدت نشستم روی تخت و این باعث شد کوک بیدار شه
کوک: س..سومی ! آروم باش چیشده؟ درد داری؟
من: ن..نه ! ... فقط برو بیرون !
کوک: چ..چی؟
من: برو بیرون بهت میگم برو بیرون !!!!!
کوک: ب..باشه !! میرم فقط آروم باش..
فریادی که بی اختیار رو سر کوک زدم خیلی قلبمو به درد آورد... از رو تخت به زحمت بلند شدم و رفتم جلوی رو شویی و خودمو از تو اینه نگاه کردم...
هیچ مویی ... هیچ پوستی .! همه اش سوخته !
من: ن..نه !! این من نیستم ! این اینه لنتی چه مرگشه! این یه خوابه! درسته خوابه من دارم خواب میبینم !
اینه رو در آوردم و پرت کردم روی زمین
با صدای شکستن اینه کلی دکتر و پرستار ریختن توی اتاق
جونگ کوک هم اومد
میخواستم خودمو از این خواب لنتی بیدار کنم
یه تیکه اینه برداشتم و میخواستم خودمو بیدار کنم که کوک به سرعت اومد و دستمو گرفت!!
کوک: ای دیووونهههههههه!!!
با فریاد کوک به خودم اومدم و هنگ کردم... اشک هام بی اختیار متوقف شد و پرستار هارو میدیدم که نگاهم میکنن
کوک: چیکار میکنی؟ 🥺
من: میشه منو بیدار کنی جونگ کوک خواهش میکنم این هرچی هست خ..خیلی دردناکه .. م..منو بلند کن از این خواب جونگ کوک !
کوک: سومی .. این ..خواب نیست !
من: ن..نه ! خوابه مطمنم خوابه !
همین طور که داشتم حرف میزدم یادم افتاد اینه تو دستمو فشار دادم و دستمو بریده بود ..
جونگ کوک با دیدن خونی که از دستم سرازیر میشد زد تو سر خودش و آینه رو از بین انگشت های دستم در آورد...
بغض اشک گریه و درد رو همزمان باهم حس میکردم. صورت جونگ کوک خیس بود .. از شدت گریه .. اون موقع بود که فهمیدم خواب نیست. پرستار اومد و دستمو بانداژ کرد .. در حین کارش فقط نگاه زمین میکردم ... نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم ... دردناک بود واسم ... اصلا یادم نبود چرا اینطوری شدم !
#جونگکوک
بعد از چندین ساعت گریه و زاری کنار تختش نمیدونم کی خوابم برد ... تموم برنامه هامو برا سه روز کنسل کردم تا فقط پیش اون باشم .. بیدار شدم ولی اون هنوزم بیهوش بود.. دست چپش رو که زیاد سوختگی نداشت گرفتم و لبامو روش گذاشتم... موهاش سوخته بود .. صورتش که کلا بانداژ بود.. چرا؟؟ چرا این اتفاق وحشتناک باید برای تو میوفتاد سومی؟..اگه . اگه زودتر در رو میشکستم و نجاتت میدادم شاید کمتر آسیب میدیدی !!!..
#سومی
نمیدونم ساعت چند بود اما میدونم غروب بود... نور سرخ خورشید در حال غروب میخورد نو اتاق .. باد تقریبا سردی میخورد به پرده ها و تکون میداد..
سرمو به زحمت و با درد زیاد چرخوندم دیدم کوک کنارم رو تخت خوابیده...
اون صدا !!! .. و نور زیاد .. دست راستمو اوردم بالا و نگاه کردم... من سوختم!! .. نه !
گریه افتادم .. اشک هام سرازیر میشد و میرفت توی سوختگی های صورتم .
چی؟؟ صورتم هم سوخته؟؟؟؟ نه امکان نداره .. با شدت نشستم روی تخت و این باعث شد کوک بیدار شه
کوک: س..سومی ! آروم باش چیشده؟ درد داری؟
من: ن..نه ! ... فقط برو بیرون !
کوک: چ..چی؟
من: برو بیرون بهت میگم برو بیرون !!!!!
کوک: ب..باشه !! میرم فقط آروم باش..
فریادی که بی اختیار رو سر کوک زدم خیلی قلبمو به درد آورد... از رو تخت به زحمت بلند شدم و رفتم جلوی رو شویی و خودمو از تو اینه نگاه کردم...
هیچ مویی ... هیچ پوستی .! همه اش سوخته !
من: ن..نه !! این من نیستم ! این اینه لنتی چه مرگشه! این یه خوابه! درسته خوابه من دارم خواب میبینم !
اینه رو در آوردم و پرت کردم روی زمین
با صدای شکستن اینه کلی دکتر و پرستار ریختن توی اتاق
جونگ کوک هم اومد
میخواستم خودمو از این خواب لنتی بیدار کنم
یه تیکه اینه برداشتم و میخواستم خودمو بیدار کنم که کوک به سرعت اومد و دستمو گرفت!!
کوک: ای دیووونهههههههه!!!
با فریاد کوک به خودم اومدم و هنگ کردم... اشک هام بی اختیار متوقف شد و پرستار هارو میدیدم که نگاهم میکنن
کوک: چیکار میکنی؟ 🥺
من: میشه منو بیدار کنی جونگ کوک خواهش میکنم این هرچی هست خ..خیلی دردناکه .. م..منو بلند کن از این خواب جونگ کوک !
کوک: سومی .. این ..خواب نیست !
من: ن..نه ! خوابه مطمنم خوابه !
همین طور که داشتم حرف میزدم یادم افتاد اینه تو دستمو فشار دادم و دستمو بریده بود ..
جونگ کوک با دیدن خونی که از دستم سرازیر میشد زد تو سر خودش و آینه رو از بین انگشت های دستم در آورد...
بغض اشک گریه و درد رو همزمان باهم حس میکردم. صورت جونگ کوک خیس بود .. از شدت گریه .. اون موقع بود که فهمیدم خواب نیست. پرستار اومد و دستمو بانداژ کرد .. در حین کارش فقط نگاه زمین میکردم ... نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم ... دردناک بود واسم ... اصلا یادم نبود چرا اینطوری شدم !
۱۴.۳k
۲۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.