پارت ۱۵۹ رمان کت رنگی
پارت ۱۵۹ رمان کت رنگی
#جونگکوک
اشک هامو پاک کردم و نگاهمو روش متمرکز کردم .. گریه نمی کرد و آرام بخش اثر خودشو گذاشته بود ...
یهو سوال پرسید ازم
سومی: جونگ کوک چه اتفاقی افتاد ؟ من....
من: یادت نیست چی شد؟
سومی: نه ... میشه برام بگی؟
من: سومی خونه ات ... منفجر شده !
سومی: چ..چی؟
من: سومی... گاز نشت کرده بوده و تو وقتی اومدی تو و چراغ هارو روشن کردی جریان برق موجب انفجار شده
سومی: اما من اصلا چراغ روشن نکردم !!!
با شنیدن این حرفش عصبی شدم ... پس دلیل اصلی آتیش سوزی چی بوده ؟ نکنه به سرش آسیب وارد شده و یادش نمونده!
من: حتما یادت رفته سومی... آتشنشان ها گفتن که علت آتیش سوزی جریان برق بوده ...
سومی: اما جونگ کوک دارم میگم من برق رو روشن نکردم اصلا که بخواد آتیش بگیره جایی !!!
من: سومی تو مطمنی؟
سومی: مطمنم کار خودش بود ...
من: کی؟ کار کی بود ؟ سومی برام بیشتر توضیح میدی ؟
سومی: وقتی من اومدم تو یکی از پنجره اتاقم رفت بیرون ! ... بعد از اونو دیگه نفهمیدم !
یعنی چی؟ کار کی بوده ؟ کی بهت آسیب زده سومی؟ تو فکر بودم ... که یهو دستمو گرفت به خودم اومدم و نگاهش کردم
من: زندگیم بهش فکر نکن باشه؟ ... فقط زود خوب شو به هیچی فکر نکن خب؟ فقط استراحت کن !
سومی: تو بودی؟
من: چی؟
بغض افتاد توی صداش و دستاش میلرزیدن
سومی: و..وقتی .. خونه من آتیش گرفت تو دیدی؟ تو بودی درسته؟
من: اره بودم ! .. هرکاری کردم نتونستم بیام و نجاتت بدم ... اگه زودتر میومدم توو .. تو انقدر آسیب نمیدیدی !
#سومی
میدونستم ! اون دیده من چه طور داشتم میسوختم ! تصور اینکه اون چه حالی رو پیدا کرده رو اصلا نمیتوستم بکنم... چه قدر گریه کرده ... زیر چشماش گود افتاده بود و معلوم بود اصلا خواب راحت نداشته .. بدنش ضعف داشت چون رنگش پریده بود... کوک باید این حقیقت رو قبول کنم .. من همش برای تو عذاب و سختی بودم ... با این وضعم دیگه نمیتونم اون سومی سابق باشم ... دیگه نمیتونم کوک ! ...
من: جونگ کوک! منو ببخش !😭😭
کوک: نههه... دیوونه بس کن گریه نکن !
باید منو ببخشی چون دیگه نمیخوام بیشتر از این عذابت بدم .. بهت نمی گم و یه روز که نبودی با بی رحمی ترکت میکنم ... من دیگه نمیتونم اون سومی سابق باشم ..
دلم میخواست برای آخرین بار طعم لب هاتو بچشم اما لبی واسم نمونده که بخوام بوست کنم ! ... دنیا انقدر بی رحم بود واسم که حتی فرصت چشیدن طعم لب هاتو برای آخرین بار ازم گرفت... فقط میتونستم بغلت کنم ..
بی اختیار بغلش کردم ... بوش رو استشمام میکردم... هیچ وقت این بورو فراموش نمیکنم .. ضربان قلبش رو حس میکردم ... گرمای وجودش که این سه سال امید روز های نا امیدم بود ... من به از دست دادن عزیزانم عادت کردم پس میتونم فراموشت کنم !
#جونگکوک
اشک هامو پاک کردم و نگاهمو روش متمرکز کردم .. گریه نمی کرد و آرام بخش اثر خودشو گذاشته بود ...
یهو سوال پرسید ازم
سومی: جونگ کوک چه اتفاقی افتاد ؟ من....
من: یادت نیست چی شد؟
سومی: نه ... میشه برام بگی؟
من: سومی خونه ات ... منفجر شده !
سومی: چ..چی؟
من: سومی... گاز نشت کرده بوده و تو وقتی اومدی تو و چراغ هارو روشن کردی جریان برق موجب انفجار شده
سومی: اما من اصلا چراغ روشن نکردم !!!
با شنیدن این حرفش عصبی شدم ... پس دلیل اصلی آتیش سوزی چی بوده ؟ نکنه به سرش آسیب وارد شده و یادش نمونده!
من: حتما یادت رفته سومی... آتشنشان ها گفتن که علت آتیش سوزی جریان برق بوده ...
سومی: اما جونگ کوک دارم میگم من برق رو روشن نکردم اصلا که بخواد آتیش بگیره جایی !!!
من: سومی تو مطمنی؟
سومی: مطمنم کار خودش بود ...
من: کی؟ کار کی بود ؟ سومی برام بیشتر توضیح میدی ؟
سومی: وقتی من اومدم تو یکی از پنجره اتاقم رفت بیرون ! ... بعد از اونو دیگه نفهمیدم !
یعنی چی؟ کار کی بوده ؟ کی بهت آسیب زده سومی؟ تو فکر بودم ... که یهو دستمو گرفت به خودم اومدم و نگاهش کردم
من: زندگیم بهش فکر نکن باشه؟ ... فقط زود خوب شو به هیچی فکر نکن خب؟ فقط استراحت کن !
سومی: تو بودی؟
من: چی؟
بغض افتاد توی صداش و دستاش میلرزیدن
سومی: و..وقتی .. خونه من آتیش گرفت تو دیدی؟ تو بودی درسته؟
من: اره بودم ! .. هرکاری کردم نتونستم بیام و نجاتت بدم ... اگه زودتر میومدم توو .. تو انقدر آسیب نمیدیدی !
#سومی
میدونستم ! اون دیده من چه طور داشتم میسوختم ! تصور اینکه اون چه حالی رو پیدا کرده رو اصلا نمیتوستم بکنم... چه قدر گریه کرده ... زیر چشماش گود افتاده بود و معلوم بود اصلا خواب راحت نداشته .. بدنش ضعف داشت چون رنگش پریده بود... کوک باید این حقیقت رو قبول کنم .. من همش برای تو عذاب و سختی بودم ... با این وضعم دیگه نمیتونم اون سومی سابق باشم ... دیگه نمیتونم کوک ! ...
من: جونگ کوک! منو ببخش !😭😭
کوک: نههه... دیوونه بس کن گریه نکن !
باید منو ببخشی چون دیگه نمیخوام بیشتر از این عذابت بدم .. بهت نمی گم و یه روز که نبودی با بی رحمی ترکت میکنم ... من دیگه نمیتونم اون سومی سابق باشم ..
دلم میخواست برای آخرین بار طعم لب هاتو بچشم اما لبی واسم نمونده که بخوام بوست کنم ! ... دنیا انقدر بی رحم بود واسم که حتی فرصت چشیدن طعم لب هاتو برای آخرین بار ازم گرفت... فقط میتونستم بغلت کنم ..
بی اختیار بغلش کردم ... بوش رو استشمام میکردم... هیچ وقت این بورو فراموش نمیکنم .. ضربان قلبش رو حس میکردم ... گرمای وجودش که این سه سال امید روز های نا امیدم بود ... من به از دست دادن عزیزانم عادت کردم پس میتونم فراموشت کنم !
۹.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.