مینی رمان
#مینی_رمان
#روح_گمشده
#BTS
#part:۳
همونطور که توی جنگل راه میرفت...متوجه صدایی از اطرافش شد....سرجاش ایستاد و دستش رو گذاشت رو شمشیرش...
به اطرافش نگاه کرد...احساس میکرد چیزی از بین درختان انبوه رد شد...چیزی سفید رنگ...بدون پا و دست های خیلی کوتاه...
این چی بود
توی جنگلی که فقط نور ماه معلوم بود و هیچ نور دیگه ای نبود...جنگلی که ورود همه بهش ممنوع بود...و با درختان بزرگ و انبوه پوشیده بود...فقط وندی اونجا بود...قدم برمیداشت و خش خش صدای برگ درختان رو بیشتر میشنید
_:اووه
تا خواست برگرده...چیزی از پشت بهش هجوم آورد و انداختش رو زمین...این صدایی که انگار از ته چاه اومده بود چی بود؟
وندی شمشیرشو درآورد...شمشیری که جز خودش و ارواحی که باهاش به قتل میرسن رو کسی نمیتونه ببینه...
شمشیری با دسته ی طوسی که تیزیش از بادی تشکیل شده همانند مه که رگ های آبی برقی توشون رد میشد...رگ های برقی...
رنگ چشماش به طوسی تغییر کرد طوسی ای که ۲ خط آبی داره
به اطرافش نگاه کرد...هیچ چیزی نبود...تا اومد شمشیرش رو غلاف کنه احساس کرد چیزی با سرعت داره به سمتش میاد...
به سرعت شمشیرش رو درآورد و گارد گرفت...
اره...اون ی روح بود...روحی بود که اولین بار بود مثل اون میبینه...همچین چیزی رو تاحالا ندیده...این چی بود دیگه؟خیلی قوی بود...بیش از چیزی که بتونه فقط با گارد گرفتن متوقفش کنه...
شمشیرش رو به سمتش کشوند که روح یهو غیب شد...
اما دوباره نمایان شد و اینبار از بالای سر وندی داشت میومد...
وندی:لعنتی چی هستی تو؟هدفت چیه؟هرچی هم باشه نمیزارم ول بگردی...میفرستمت از همونجایی که اومدی و مهر و مومت میکنم
#روح_گمشده
#BTS
#part:۳
همونطور که توی جنگل راه میرفت...متوجه صدایی از اطرافش شد....سرجاش ایستاد و دستش رو گذاشت رو شمشیرش...
به اطرافش نگاه کرد...احساس میکرد چیزی از بین درختان انبوه رد شد...چیزی سفید رنگ...بدون پا و دست های خیلی کوتاه...
این چی بود
توی جنگلی که فقط نور ماه معلوم بود و هیچ نور دیگه ای نبود...جنگلی که ورود همه بهش ممنوع بود...و با درختان بزرگ و انبوه پوشیده بود...فقط وندی اونجا بود...قدم برمیداشت و خش خش صدای برگ درختان رو بیشتر میشنید
_:اووه
تا خواست برگرده...چیزی از پشت بهش هجوم آورد و انداختش رو زمین...این صدایی که انگار از ته چاه اومده بود چی بود؟
وندی شمشیرشو درآورد...شمشیری که جز خودش و ارواحی که باهاش به قتل میرسن رو کسی نمیتونه ببینه...
شمشیری با دسته ی طوسی که تیزیش از بادی تشکیل شده همانند مه که رگ های آبی برقی توشون رد میشد...رگ های برقی...
رنگ چشماش به طوسی تغییر کرد طوسی ای که ۲ خط آبی داره
به اطرافش نگاه کرد...هیچ چیزی نبود...تا اومد شمشیرش رو غلاف کنه احساس کرد چیزی با سرعت داره به سمتش میاد...
به سرعت شمشیرش رو درآورد و گارد گرفت...
اره...اون ی روح بود...روحی بود که اولین بار بود مثل اون میبینه...همچین چیزی رو تاحالا ندیده...این چی بود دیگه؟خیلی قوی بود...بیش از چیزی که بتونه فقط با گارد گرفتن متوقفش کنه...
شمشیرش رو به سمتش کشوند که روح یهو غیب شد...
اما دوباره نمایان شد و اینبار از بالای سر وندی داشت میومد...
وندی:لعنتی چی هستی تو؟هدفت چیه؟هرچی هم باشه نمیزارم ول بگردی...میفرستمت از همونجایی که اومدی و مهر و مومت میکنم
۴.۰k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.