مینی رمان
#مینی_رمان
#روح_گمشده
#BTS
#part:۱
وِندی:چرا من اینجام؟من میخوام برم...میترسم...لطفا بزارید برم من گم شدم خواهش میکنم بزارید برم میترسم
_:میری...نگران نباش...جات امنه
_:فک کنم این مناسب باشه؟
_:اره این مناسبه...
_:کارا رو انجام بدیم؟
_:یادت رفته باید توی وقت معینش باشه؟
_:اره باید به وقتش باشه
وندی:شما چی میگید؟درباره چی حرف میزنید؟بزارید برم لطفا...چرا اینجام؟اصلا اینجا کجاست؟اره به نظر قبرستون میاد اما احساس میکنم بالای اونم...یجور دیگه به نظر میرسه
_:اروم باش دختر...
_:کم کم همه چی رو میفهمی...
_:الان همه چی برات مبهمه اما بعدا برات واضح میشه...خودت کم کم میفهمی...
وندی:چرا؟مگه چیشده؟فقط بزارید برم لطفاااا
_:چند دقیقه بیشتر نمونده آماده باشید
_:دورهم جمع بشید
_:یالا بزار حلقه بگیریم...
_:احساس میکنم زوده
_:احساس چی؟کجاش زوده
_:متوجه فقط ۵ دقیقه مونده؟
_:باید تا ۲ دقیقه صبر کنیم...هروقت ۲ دقیقه مونده باید دست همو بگیریم...و الا میدونید زود یا علکی دستای همو بگیریم چی میشه؟
امیدوارم آخرین بار که چه مشکلی به وجود اومد رو یادتون نرفته باشه...
_:راست میگه
_:پس بیاید صبر کنیم...
منتظر بودن که زمان بگذره...دخترک کوچولو که تنها ۸ سال داشت...با ترس به اطرافش نگاه میکرد...اما شجاعتی درونش بود که فقط اون ۶ فرد میدیدن....
بعد از سالها انتظار و گشت...فرد مورد نظرشون رو پیدا کردن....اون فرد دخترک ۸ ساله بود که الان واقعا ترسیده بود و نمیدونست داره چه اتفاقی میوفته
عادی نیست و حتی ترسناک بود که بعد از اومدن با خانوادش به قبرستون...کاملا یهویی گم بشه و خانوادش رو پیدا نکنه...و در شب یهو ۶ فرد که چادرهای کلاه دار سیاه به سر زدن رو ببینه...قطعا منظره فوق العاده ترسناک برا دخترک میساخت اونم که فقط ۸ سالشه....در شبی که جز نور ماه هیچ نور دیگه ای وجود نداشت و قبرهایی که پست و بلندیشون نشانه ای از قبرستون دور اوفتاده بود...قبرهایی که از خاک درست شدن و قبر هایی که کاشی کاری شده بودند
این هه ترس دخترک رو دو برابر میکرد
و الان صدای بلند و گرسنه ی سگ ها ترسش رو دوبرابر میکردن...
#روح_گمشده
#BTS
#part:۱
وِندی:چرا من اینجام؟من میخوام برم...میترسم...لطفا بزارید برم من گم شدم خواهش میکنم بزارید برم میترسم
_:میری...نگران نباش...جات امنه
_:فک کنم این مناسب باشه؟
_:اره این مناسبه...
_:کارا رو انجام بدیم؟
_:یادت رفته باید توی وقت معینش باشه؟
_:اره باید به وقتش باشه
وندی:شما چی میگید؟درباره چی حرف میزنید؟بزارید برم لطفا...چرا اینجام؟اصلا اینجا کجاست؟اره به نظر قبرستون میاد اما احساس میکنم بالای اونم...یجور دیگه به نظر میرسه
_:اروم باش دختر...
_:کم کم همه چی رو میفهمی...
_:الان همه چی برات مبهمه اما بعدا برات واضح میشه...خودت کم کم میفهمی...
وندی:چرا؟مگه چیشده؟فقط بزارید برم لطفاااا
_:چند دقیقه بیشتر نمونده آماده باشید
_:دورهم جمع بشید
_:یالا بزار حلقه بگیریم...
_:احساس میکنم زوده
_:احساس چی؟کجاش زوده
_:متوجه فقط ۵ دقیقه مونده؟
_:باید تا ۲ دقیقه صبر کنیم...هروقت ۲ دقیقه مونده باید دست همو بگیریم...و الا میدونید زود یا علکی دستای همو بگیریم چی میشه؟
امیدوارم آخرین بار که چه مشکلی به وجود اومد رو یادتون نرفته باشه...
_:راست میگه
_:پس بیاید صبر کنیم...
منتظر بودن که زمان بگذره...دخترک کوچولو که تنها ۸ سال داشت...با ترس به اطرافش نگاه میکرد...اما شجاعتی درونش بود که فقط اون ۶ فرد میدیدن....
بعد از سالها انتظار و گشت...فرد مورد نظرشون رو پیدا کردن....اون فرد دخترک ۸ ساله بود که الان واقعا ترسیده بود و نمیدونست داره چه اتفاقی میوفته
عادی نیست و حتی ترسناک بود که بعد از اومدن با خانوادش به قبرستون...کاملا یهویی گم بشه و خانوادش رو پیدا نکنه...و در شب یهو ۶ فرد که چادرهای کلاه دار سیاه به سر زدن رو ببینه...قطعا منظره فوق العاده ترسناک برا دخترک میساخت اونم که فقط ۸ سالشه....در شبی که جز نور ماه هیچ نور دیگه ای وجود نداشت و قبرهایی که پست و بلندیشون نشانه ای از قبرستون دور اوفتاده بود...قبرهایی که از خاک درست شدن و قبر هایی که کاشی کاری شده بودند
این هه ترس دخترک رو دو برابر میکرد
و الان صدای بلند و گرسنه ی سگ ها ترسش رو دوبرابر میکردن...
۵.۱k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.